𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩13

615 143 33
                                    

دم خونه ای ویلایی و مدرن که هیچ ایده ای نداشت دقیقا کجاست پیاده شدند.

لویی بدون تعلل به سمت زنگ رفت و اون رو فشرد.

هیچ تغییری ایجاد نشد ...بار دیگه دستش رو جلو برد تا زنگ رو فشار بده ولی با باز شدن در از کارش برگشت .

دختری با قد بلند و موهای بلند و چشمای درشت در رو باز کرد.اول با نگاهی بی حس به لویی چشم دوخت ولی به محض لوود شدن جیغ خفه ای کشید و خودش رو توی بغل لویی پرتاپ کرد.

ابروهاش بالا پرید مگه این دختر کی بود ک انقد راحت خودش رو تو بغل اون لندهوره بی اعصاب مینداخت؟

دختر با خنده و ذوق اسم لویی رو صدا کرد و همچنان تو بغلش بود

با دیدن چهره در هم مرد بزرگتر فهمید تو شرایط خوبی نیست و دستش وضع قشنگی ندارع از طرفی حس زیاد قشنگی به صمیمیت یهویی دختر خوشگل روبروست نصبت به لویی نداشت  پس پیش قدم شد و با صاف کردن گلوش سلام بلند بالایی داد ک دخترک رو از جاش پروند و باعث شد از لویی فاصله بگیره .

کمی عجیب به بک نگاه کرد و جواب سلامش رو تا جای ممکن عادی داد.

هردو مرد رو به داخل راهنمایی کرد و رفت تا دو فنجون برای پسرای خسته توی خونش بیاره.

بکهیون بدون هیچ حرفی کنجکاو سرش رو اینو و اونور میچرخوند و به دیزاین خونه بیش از حد توجه میکرد .

با صدای آرومی که سعی میکرد به دخترک اونور خونه نرسه پرسید:

اینجا کجاست...؟

ابروهای لویی نزدیک هم شد و با جدیت به بک خیره شد:

خونه یه دوست...تا چند روز اینجا آمنه.

_چرا فقط به افرادی نمیگی بیان و برمون گردونن...؟

واقعا فکر نمیکنی که اونطوری قراره در امان باشیم احمق کوچولو ها...؟

بکهیون دندون قروچه ای کرد و خواست جواب سنگینی بهش بده ولی با اومدن صدای بشاش دختر و لحظه بعد نشستن کنار لویی دهنش رو بست.

صدای نازک و لطیف دختر یه بار دیگه پخش شد:

چیشد که یاد من افتادی...؟مطمعنن فقط نیومدی تا بهم سر بزنی ها

و بلافاصله بعد از گفتن این حرف دستش رو با ظرافت روی رون لویی میکشید

چشمهاش تقریبا تا مرض بیرون پریدن جلو اومدن و واکنش لویی حتی خیلی عجیب تر بود

بدون هیچ واکنشی فقط به چشمهای دخترک خیره شده بود

حتی هیچ احساسی نمی‌دید ...یخ تر از همیشه

قهوه رو برداشت و خودش رو با خوردنش سرگرم کرد ...دوست نداشت به مکالمه ای که مطمعنا هیچ جوره بهش مربوط نمیشد شرکت کنه .

ThiefWhere stories live. Discover now