𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩𝐚𝐫𝐭4

601 170 43
                                    

از صبح که پاشده بود غیر از صبحانه چیزی نخورده بود....میلش به غذا نرفته بود و حالا که غذارو برداشته بودند به غلط کردن افتاده بود...حوصل شدیدا تو این اتاق کسل سر رفته بود و کم مونده بود سرش رو بکوبه به دیوار ....لعنتی اصلا به چه دلیل کوفتی ای اینجا گیر افتاده بود....باید سر در می اورد.....

نزدیک های بعد از ظهر بود ....و از صبح فقط دو نفر رو دیده بود ...مردی که واسش غذا اورد و لویی...دوباره تو ذهنش تکرار کرد...لویی...خیلی ادم عجیبی بود...انگار هیچ‌حسی تو وجودش نبود...انگار از یخ  بود...ینی چه بلایی سرش اومده بود که این شکلی شده بود....شایدم همینطوری متولد شده....این خونه چیش عجیب نبود که رئیسش عجیب نباشه ....یه چرخ دیگه تو اتاق بزرگ زد بلکه چیز جدیدی پیدا کنه....

هنوزم هیچی تغییر نکرد ....سمت قفسه هایی رفت که با وسایل شیک تزئین شده بود...همونطور که مشغول دید زدنشون بود شی کوچیک و براقی چشمش رو گرفت...

زیر کشتی چوبی بزرگی بود که تو راس قفسه قرار داشت و انگار که با بی احتیاتی اونجا گذاشته شده باشه نصفش بیرون مونده بود...یه کلید بود....حتما برای جای مهمیه که خواسته قایمش کنه...کلید رو برداشت...دور و اطراف رو نگاه کرد...جای به چشمش نخورد که این‌کلید مناسبش باشه...

.یه لحظه چشمش به پا تختی دو کشوئه افتاد....یسسس...پیداش کردم...با حول دویید سمتش و کلید رو انداخت داخل قفل اولی...چرخوند....ولی باز نشد...اخمی کرد و بعدی رو امتحان کرد..کیلیک...باز شد...

کشو رو باز کرد...فقط یه پاکت بزرگ اونجا بود...همین؟واسه این قفلش کرده بود...؟خواست بیخیال شه ...

ولی فضول تر از این‌حرفا بود حتی اگه چیز کوچیکی هم بود باید سر در میوورد...پاکت رو برداشت و بازش کرد...چندتا عکس بود...عکس اول یه پسر بچه ۵ساله با یه خنده بزرگ و مسخره که کل صورتش رو گرفته بود و مشخص بود که از روی ذوق داره میخنده...

.خنده ای به پسر بانمک داخل عکس کرد...یکم بیشتر زوم شد رو عکس...گوشهای پسر خیلی بزرگ بود..و هم بانمکش کرده بود و هم شبیه احمقا...خنده دیگه ای کرد و سراغ عکس بعدی رفت....

همون پسر بچه با همون لبخند با یه زن‌زیبا که پسر رو‌پاهاش نشسته بود....پسر بچه به زن‌نگاه میکرد و میخندید و زن‌هم با نگاه مهربونش بهش خیره شده بود....عکس بعدی یکم متفاوت بود...پسر بچه بزرگتر شده بود و لباس مدرسه پوشیده بود و با اون عینک گرد و قمقمه اویزون از گردنش یک احمق به تمام معنا به نظر میرسید....

بک لخند مهربونی زد و عکس بعد رو زد ....ولی...ولی عکس بعد چیزی نبود که انتظارش رو داشت ...

عکس یک جنازه که صورتش با خون زیاد پوشیده شده بود ولی مشخص بود همون زن مهربون کنار پسر بچه بود....دلش نمیخواست عکس بعد رو ببینه ولی .....اوه خدای من....عکس بعدی حتی وحشتناک تر بود ....خیلی وحشتناک.....

ThiefWhere stories live. Discover now