𝐓𝐇𝐈𝐄𝐅_𝐏12

562 153 20
                                    

همهمه ای که از شنیدن خبر غیب شدن لویی تو مقر پیچیده بود زیادی بالا گرفته

بود.

همه درگیر پیدا کردنش و فرستادن افراد جدید به اون منطقه بودن .

افرادی که از اون اتفاق زنده بیرون اومده بودن درحال مجازات شدن و توبیخ

شدن بودن.

جو دوستانه و خندون دیروز زیادی سنگین و خشک شده بود.

مربیان دو برابر جدی تر و بی عصاب تر شده بودن و کافی بود تا از جلوی

چشمشون رد بشی تا پاچتو بگیرن .

همه تازه واردا با دیدن موقعیت توی اتاقشون مچاله شده بودن و تنها شیومین بود

که مثل موش سر آشپز همه جا سرک میکشید :

هی تازه وارد

لعنت...چشماش رو از رو استرس رو هم فشار داد

رو پاشنه پا چرخید و به اون قیافه سافت و ترسناک نگاه کرد:

بل....بله قربان

مرد دست به جیب با یه لبخند شرور نزدیکش شد:

شیومین بودی درسته..؟فکر میکردم باید مثل بقیه تازه وارد ها توی اتاقت باشی و از این وضعیت بترسی

-قربان دوست دارم هر کار از دستم بر میاد انجام بدم می‌خوام ببینم کاری هست که بتونم انجام بدم

خوبه تا الان که گندی نزده بود

ولی قیافه مربیش که نشون نمی‌داد زیاد قانع شده باشه فقط پوزخندش کج تر شده بود:

چطوره با بقیه افراد بری به اون منطقه و دنبال لویی بگردی ؟

واقعا احمق بود که یه نیروی تازه وارد و میخواست بفرسته وای همچین کار مهمی؟

ولی چی بهتر از این موقعیت؟

میتونست در این حین با مرکز ارتباط برقرار کنه و گزارش غیب شدن لویی و بقیه چیزارو بده

سعی کرد لبخند احمقانش رو کنترل کنه و جوگیر نشه

دستش داشت میومد بالا تا احترام نظامی بده و اطاعت کنه ولی به سرعت متوجه موقعیتش شد.

این حرکتش از چشم چن دور نموند و پوزخندش رو کمی محو کرد

شیو رد چشمای مرد رو گرفت و خنده مسخره ای کرد

دستش رو به سرعت جلوی صورت مربیش تکون داد و هرچی از دهنش بیرون اومد رو گفت:

نه نه ...اشتباه برداشت نکنین ...من از بچگی آرزوی پلیس شدن داشتم و این

حرکت رو زیاد تمرین کردم ..

احمق بود اگر باور میکرد ...ولی خب لازم نبود به روش بیاره که دروغش رو

ThiefWhere stories live. Discover now