سه روز از رفتن چان گذشته بود و لعنتی انگارکل عمارت متروکه شده بود .
دقیقا چطور با رفتن یه ادم انقدر همه جا سوت و کور میشه؟
چطور نبودش انقدر ازار دهندس؟
ولی این فرصت خوبی بود برا عملی کردن نقشه هاش . الان میدونست که خواهرش دیگ دست اون پیر مرد عوضی نیست و دست و بالش حسابی باز شده بود .
از گوشی مخفی بوهان استفاده کرده بود و به خواهرش سفارش کرده بود تا یه مدت پیش داییشون توی شهرستان بمونه تا دیگنقطه ضعفی دست رئیس بزرگ نداشته باشه .
همه چیز تقریبا آماده بود و تنها مشکل فراری دادن سهون و لوهان بود که اونم با وجود شخصِ چن زیاد چیز سختی به نظر نمیومد .
قرار بود ساعت ۳ شب کار و شروع کنن . دقیقا تایم تعویض بادیگارد ها و خواب خدمه عمارت .
خودش هم قرار بود باهاشون همراه بشه و مطمعن بود کسی از نبودش باخبر نمیشه .
نه حداقل وقتی که لویی توی عمارت نیست .
وسایلی که میدونست به دردش میخوره جمع کرد و با برداشتن یکی از لباس های چان به کارش خاتمه داد .
فقط نیم ساعت به قرارشون باقی مونده بود .
______________
Chanyeolنفسهاش رو یکی در میون بیرون میداد و سعی کرد به درد لعنتیه شونش توجه نکنه .
صدای پاهای افراد جانگ رو از پشت دیوار به راحتی میشنید و فقط کافی بود تا به سوهو اشاره کنه تا با نشونه گرفتن سر اون عوضیا به راحتی از پا درشون بیارن .پوزخندی زد . اونا زیادی اسون بودن .
حالا داشت از بالا به قیافه زخمی و پر از التماس مردی نگاه میکرد که تا چند دقیقه پیش با غرور به چشماش زل زده بود :
_خب ؟
+ همه چیز حاضره رمز گاوصندوق هم تو اولن کشوی میز کارمه .
پوزخند مغروری زد :
_خوبه ولی میدونی چیه؟ دیگه به دردم نمیخوری
و بنگ
یه موجود اضافیه دیگه از زمین کمشد .
بعد از برداشتن مدارکی که خیلی وقت بود دنبالشوت میگشت از اون مکان تعفن بار بیرون زد و بعد از اشاره به افرادش سمت مقصد بعد راهی شدن .
چیزی نمونده بود تا برگرده .
برگرده پیش ادمی که تمام این کارا به خاطر اون بود .___________
Baekhyunسعی کرد کمترین سر و صدای ممکن رو موقع باز کردن در زیرزمین ایجاد کنه .
هردو اماده بودن و با لباسهایی که چن بهشون داده بود انگار ادمایه دیگه ای شده بودن.
بک لبخندی به حال اون دوز زد و با دست به بیزون هدایتشون کرد .
سمت پارکینگ چن و شیو داخل یه ون که مخصوص افراد لویی بود منتظرشون بودن و تایم خیلی کمی برای رسیدن به اونجا داشتن .
پس با قدم های تند خودشون رو به در رسوندن و دقیقا زمانی که داشتن به هدفشون میرسیدن صدایی که از پشت میومد سر جا میخکوبشون کرد :
~شما اینجا چیکار میکنید الان باید سر پستتون باشید
اگر برمیگشتن صورت هاشون دیده میشد و این یعنی به معنای واقعی به فاک میرفتن .
و خب اگر بر نمیگشتن از حالت عادی مشکوک تر میشدن و در این صورت هم به فاک میرفتن و لعنت قرار نیود اصلن همچین شخصی یهو از نا کجا اباد ظاهر بشه .
همچنان سر جاشون خشک شده منتظر بودن تا بلاخره یکی به حرف بیاد و نجاتشون بده که با به گوش رسیدن صدای کریس نفس هاشون بیشتر از قبل حبس شد :
من بهشون گفتم اماده شن به دستور لوییه
مرد بدون حرف سری تکون داد و رفت تا برای رسیدن به پستش دیر نکنه .
هرسه نفس هاشون رو بیرون دادن و سعی کردن بدون توجه به اینکه کریس دقیقا پشت سرشونه توجه نکنن:
شما سه تا میدونم دقیقا چه کوفتی تو سرتونه و باید بگم اگه قراره کاری انجام بدین منم باید باشم
بک بدون توجه به موقعیت سمت مرد برگشت و با صدای بلندی داد زد:
+چییییی؟
-هیسسسسس پسر میخوای همه بریزن اینجا؟
+صبکن ببینم همه این مدت از همه چیز خبر داشتی؟
- پس چی فکر کردی به من میگن چشم و گوش لویی هیچی از زیر دست من در نمیره
+خب...خب ینی
-نترس اگه بزاری منم همراهتون بیام چیزی بهش نمیگم هممون یه هدف داریم
ESTÁ A LER
Thief
Fanficچانیولی که تنها هدفش تو زندگی به دست آوردن قدرت بیشتر و تبدیل شدن به قدرت مطلق آسیا هست و بکهیونی که تو زندگیش فقط آرامش کنار دوست پسرشو میخواد. چی میشه اگه سرنوشت این دوتا به هم گره بخوره؟ چی میشه اگه چانیول داستان مون مجبور بشه زندگی آروم بکهیو...