thief_part14

599 133 24
                                    

خب واکنش زیادی از حد بود...از روی دست روی بلند شد و نشست و با هیجان بی‌سابقه گفت:
_چیییی...؟ینی میشه؟اگه بذاری قول میدم دیگه اذیتت نکنم.
خنده بلندی کرد و باعث شد نگاه بک قفل روی لب های درشت و کش اومدش و دندون های ردیفش ک حسابی جذابش کرده بود .
چه قشنگ که وقتی می خندید کمی از ردیف دندان های پایینش معلوم میشه .
چشماش رو گیج روی خنده و چشم های مرد بزرگ تر می گردوند.
فقط وقتی دست بزرگش جلوی چشماش حرکت کرد به خودش اومد.
_هی خوبی...؟
+آ..آره ...خب داشتی میگفتی .
چند نگاه مشکوکی به تغییر حالت یهوییش  کرد و بعد شروع کرد:
میتونی ببینیش ولی فقط به یک شرط .

****
زودتر از روی بیدار شده بود...اون غول بی سر و دم هنوز تو خواب عمیقی بود .باورش نمیشد قراره خواهر کوچولوش رو ببینه و از ذوق و استرس حالت تهوع گرفته بود .
چیزی که باور کردنش سخت تر بود مهربونی یهویی لویی بود ...عجیب بود ک آنقدر راحت بهش اجازه داده بود ..شایدم بخاطر اینکه الان دیگ تقریبا از غالب گروگان بودن در اومده بود و مسلما حقش بود که خانوادش رو ببینه.
دل تو دلش نبود ...ینی به شرط عجیبی ک لویی براش گذاشته بود می‌ارزید...؟

فلش بک (شب قبل):
+میتونی بری ببینیش ولی فقط به یک شرط.
گیج شده بود ...نمیدونست چرا باید برای دیدن خواهرش شرط گذاشته بشه ...
_چه شرطی؟
لویی چند لحظه تو جدی ترین شکل ممکن به چشماش خیره شد ...نفسی گرفت و ادامه داد:
_تو مدتی که برمیگردیم عمارت من فقط و فقط به حرف من گوش میکنی و کنار من میمونی ...به هیچ کس غیر از من اعتماد نکن و از من جدا نشو ...حتی یک اینچ ...اینطوری به نفع خودته .
+مگه قراره چی بشه...؟چرا آنقدر مشکوک حرف میزنی داری میترسونیما ...تا الانشم کم بدبختی نکشیدم قرار نیست تموم بشه ...؟اصلن صبر کن ببینم ...چرا باید برگردم به اون عمارت روح زده‌‌...؟

چان چشماش رو روی هم فشار داد ...خسته تر از اونی بود که بخواد شرایط رو توضیح بده ...اثر مسکن رفته بود و درد دستش به تحلیل رفتن انرژیش کمک میکرد .
_فلن بگیر مثل یه پاپی خوب بخواب ...فردا همه چیز و میگم بهت .
با عنواع حس های در هم و برهم بدون اینکه متوجه بشه دوباره روی بازوی سالم مرد بزرگتر دراز کشید و بلاخره خوابش برد بک
_پایان فلش بک_

****
_قربان خبری از جناب لویی به دستمون رسیده
با شنیدن این حرف انگار تازه مثل یک انسان واقعی نفس میکشه و تا قبل از اون فقط به اجبار انجام وظیفه می‌کرده .
بدون حرفی چشم های چروک خورده و پیرش رو به پسر دوخت :
_ایشون پیام رسوندن که حالش خوبه و دورادور حواسش به محموله ها هست و لازم نیست شما نگران باشید .فقط یکم زمان احتیاج دارن تا اوضاع رو سر و سامون بده.
نفس عمیقی کشید ...اون پسر کله شق بود و نمیتونست کاری در این موضوع انجام بده ...:
_اون پسرک چی..؟
+بیون بکهیون...؟خبری از اون نیست و متاسفانه نتونستیم اطلاعات بیشتری ازشون بگیریم .
_خیل خب ...برو و به سوهو بگو به دیدنم بیاد .
پسر سرش رو خم کرد و همزمان جمله (چشم قربان )رو بیان کرد .
میدونست لویی چیزی از هوش و ذکاوت کم ندارع و این رو بارها ثابت کرده بود .تنها کاری که از دستش بر میومد اعتماد کردن بهش بود ...با اینکه رئیس بزرگ بود ولی زمان سلطنتش داشت به پایان می‌رسید .

ThiefWhere stories live. Discover now