Part 8:

2.2K 230 10
                                    

با تعجب بهت زده نگاهش میکردم:
-تـ...تو...
با اخم نگاهم میکرد:
+لکنت گرفتی...؟
از دستش خون زیادی میرفت و اون هم چهرش رو تو هم میکشید...
لبم رو گاز گرفتم و با نگرانی نگاهش میکردم:
-خوبی؟
+خودت چی فکر میکنی؟
-اما تو یهو سر و کلت از کجا پیدا شد؟
پوزخندی رو لباش میشینه:
+ناراحتی نجاتت دادم؟
-میشه انقدر با طعنه حرف نزنی و مثل بچه آدم جوابم رو بدی؟
نگاه عصبیش رو به اطراف داد:
+نیازی نیست بدونی...
با کمک درخت بلند شد و وایستاد:
+دنبالم بیا...
پشت سرش آروم میرفتم...با فاصله ی کمی دور.... یک نگاه بهم کرد و پوفی از روی حرص کشید و دستی که روی بازوش گذاشته بود تا جلوی خون ریزی رو بگیره رو برداشت و باهاش دست من رو گرفت و کشیدم سمت خودش:
+از من میترسی؟انقدر دور حرکت نکن!نمیتونم حواسم رو جمع کنم!
چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم. دستم رو کشید و تا خونه من رو همراه خودش برد
کلاهش رو انداخته بود روی سرش تا مردم نشناسنش....
چون دختر رئیس قبیله بود همه میشناختنش و یک جورایی تو شهر مشهور بود...
به در خونه که رسیدیم دستم رو ول کرد و بازوش رو با درد چنگ زد:
+برو تو انقدر هم بی پروا تنهایی از خونه بیرون نزن!به هیچکس هم حق نداری بگی که من دنبالت اومدم و زخمی شدم!فهمیدی؟
دستم رو اروم سمتش دراز کردم و با نگرانی بازوش رو از زیر نگاهم رد میکردم:
-مطمعنی خوبی؟!بزار بریم بیمارستان!!
عقب کشید و میغرید:
+برو بهت میگم!فکر نکن چون بهت کمک کردم جایگاهت برای من عوض شده!تو هنوز هم به چشم من یک نصف و نیمه ی بدبختی!
بعد هم با عصبانیت از خونه دور شد و رفت
لپام رو عصبی باد میکنم ونفس عمیقی میکشم:
-این چشه؟جونم رو نجات میده و بعد این طوری باهام برخورد میکنه!؟قضیه عجیبه...
همین طور که فکر میکردم سمت خونه رفتم و زنگ در رو زدم...
هسوک در رو باز کرد...با ترس و تعجب تو صورتم داد زد:خوبی؟!!؟
چشمام رو محکم بستم:
-ها؟
با دادی که زد همه ریختند دم در!
کوک:یاا!!کجا غیب شدی؟!!!
ته:میدونی چقدر نگرانت شدیم؟!؟
تکخندی زدم:
-شما که حضور من روحس نمیکردید...گفتم برم مزاحم اوقات خوشتون با عضو جدید خانوادتون نشم!
کوک:دهنت رو ببند و بیا تو ببینم!!
دستم رو گرفت و از بین همه کشیدم داخل خونه:
-یاااا!!دستم!!
جیمین اون دست دیگه ام رو گرفت ونگهم داشت و با جدیت به دستم نگاه میکرد...
کوک:چته؟ولش کن کارش دارم!!!
جیمین رو به من کرد:
+هی تو...چرا آستین لباست خونیه؟!
همه با تعجب دورم جمع شدند و داد زدند:
+چی؟!!خون؟!!؟
-ها؟!هیچی!دستم به یک شاخه گیر کرد زخمی شد!آره...
جیمین دستم رو محکم کشید و رو به روی صورتش گرفت و بو میکرد....بعد یکدفعه آستینم رو کشید بالا!!
کوک:یااا!!چه غلطی میکنی؟!!
جیمین رو به من غرید:دستت زخم نیست...این خون بوی رایحه ی ملیسا رو میده!!
لبام رو محکم به هم فشار میدم
شت!!گاوم زایید!!
ته سریع اومد و دستم رو از جیمین گرفت و بو کرد:
ته:درسته...
جدی نگاهش رو بهم داد:
+چی شده بیانکا؟
کوک:باهم دعوا کردین نه؟
-چی!؟
هسوک:اون بعد از تو سریع رفت بیرون..
-نه این طور نیست!من...
یکدفعه حرفای ملیسا تو سرم پلی شد:
(یادت نره به کسی نمیگی من دنبالت اومدم و زخمی شدم!فهمیدی!؟)
-لعنتی...
ته:تو چی؟
جیمین با نگرانی محکم تکونم میداد:
+لعنت بهت ملیسا کجاست؟!!
کوک:یاا!!سرش داد نزن!
هسوک:عجبیبه....حتی یک زخم هم برنداشته
ته شونه هام رو گرفت و رو به روم ایستاد:
+بیانکا!ملیسا کجاست؟
هلش دادم عقب و با عصبانیت فریاد زدم:
اصلا حاضر نیستید به حرف های من گوش بدید!میگم من بلایی سرش نیاوردم!
بعد هم با خشم رفتم طبقه ی بالا توی اتاقم و در رو محکم بهم کوبیدم!
-لعنت بهتون!!

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن