Part 17:

1.8K 187 12
                                    


جونگ کوک:

ملیسا بیدار شده بود و پسر ها هم اومده بودند...
بیحال روی مبل نشسته بود و سرش رو به دسته
مبل تکیه داده بود...
با صدای زنگ در هسوک بلند شد و در رو باز
کرد...
هسوک:اوه!بیانکا برگشتی!
سریع بلند شدم و هسوک رو کنار زدم و به سر تا
پای بیانکا نگاه کردم!
-هی خوبی!؟صدمه ندیدی!؟دیشب رو کجا
موندی؟!چطور برگشتی؟!
پوکر نگاهم میکرد...
بیانکا:فکر کنم واضح بهت گفتم دیگه هیچی بین ما
نمونده
تازه از دعوامون یادم اومد!
چند تا سرفه کردم و چیزی نگفتم...
هلم داد تو و از کنارم رد شد که با خوردن بوی
آشنایی به مشامم دستش رو گرفتم و نگهش داشتم..
بیانکا:چیه باز؟
-چوب خیس...
بیانکا:چی؟
بهش با خشم زل زدم و گفتم:چرا بوی رایحه ی
یونگی رو میدی!!!؟
از حرفم جا خورد و دستش رو با ترس از تو دستم
کشید!
میغریدم و میرفتم جلو و اون میرفت عقب!
ملیسا پتو پیچ شده اومد بینمون وایستاد!
بیانکا خودش رو پشت ملیسا قایم کرد..
-بکش کنار!نزار بلایی سرت بیارم!
جیمین:جونگ کوک!بسه!
ملیسا:چته باز؟
-بوی یونگی رو میده!
ملیسا:خب وقتی از دیروز باهاش بوده طبیعیه
که بوی رایحه ی اون رو بده...من هم الان بوی
رایحه ی تو رو میدم...خیلی عجیبه؟
یکم بو کشیدمش...بوی فلفل میداد...راست میگفت.
دستی پشت گردنم خجالت زده کشیدم و نگاهم رو به بیانکا دادم
-ببخشید...یکم زیادی حساس شدم...
بیانکا:الحق که وحشی ای!
ملیسا خودش رو از بیانکا آزاد کرد و گفت:من
میرم بخوابم...
ته:تو که تازه بیدار شدی!
ملیسا:خستم...میشه برم تو اتاق تو جونگ کوک؟
اتاق تو سرده...
سرم رو مثبت تکون دادم
-هوم...برو...
سری به نشانه ی تشکر تکون داد و رفت بالا...
بیانکا با حرص نگاهش میکرد...
بیانکا داد زد:صبر کن!
ملیسا توی راه پله متوقف شد و برگشت سمت
بیانکا و سوالی نگاهش کرد..؟
بیانکا:سردته؟برو توی اتاق من بمون!نمیخواد بری
توی اتاق جونگ کوک!
ملیسا آهی کشید و با بغض گفت:اذیتم نکن...یک
امروز رو اذیتم نکن....التماست میکنم...
بیانکا جا خورده بود و با من من گفت:اما...نه نه!نرو اونجا!
بازوش رو گرفتم و چرخوندمش طرف خودم...
-بسه...
بیانکا:جونگ کوک!
-فکر کردم گفتی همه چی تموم شده؟
بیانکا:چی...؟
رو به ملیسا گفتم:برو..منم الان میام پیشت..
دوباره از پله ها بالا رفت...
دستش رو با خشم از توی دستم کشید که استینش
کشیده شد و لباسش کمی از روی شونش پایین رفت که با رد کبودیی پشت شونش و دندون رو به رو شدم!
با تعجب به رد کبودی ها و زخم های محوی که روی
شونش بود زل زده بودم!!
لباسش رو درست کرد و سمت پله ها میرفت که
با عصبانیت گرفتمش و کوبیدمش به ستون خونه!
همه با تعجب بهم نگاه میکردند...
ته:جونگ کوک چیکار میکنی!؟
هسوک:باز رَم کردی؟
جیمین:نمیخوای تمومش کنی؟
بیانکا:چی میگی دیگه!؟برو پیش ملیسا جونت
منتظرته!
-بیانکا...
+ها؟چیه؟!
-دیشب بین تو و یونگی چه اتفاقی افتاده!!؟
+باز شروع کردی؟فکر کردم مات مازل قانعت
کرد!
-فقط عطر نیست...روی شونت و کمرت رد
کبودیه و زخمه!
حسابی جا خورد و گفت:چی...!؟
چرخوندمش و صورتش رو چسبوندم به دیوار و
موهاش رو کنار زدم و لباسش رو کشیدم پایین و
گفتم:نگاه کنید!!این رد دندون های یک
آلفاست!!!
تهیونگ:راست میگه...
هسوک:اوپس!خانم خیانت کرده؟
جیمین:از تو توقع نداشتم بیانکا...
هلم داد عقب و گفت:هر غلطی کردم به خودم
مربوطه!من که بهت گفته بودم رابطه ی بین من و
تو تموم شده!
بدنش میلرزید و دندون هاش به هم میخورد...
-همین؟
+همین!تمام!فضولیش به تو نیومده!
تکخند عصبی ای زدم
-بیانکا....تو با یونگی خوابیدی؟
+چرا میخوای بدونی؟!
یقعه اش رو گرفتم و توی صورتش داد زدم
-جوابم رو بده!!با اون حرومزاده خوابیدی!!!!؟؟
متقابلا داد زد
+آره!!راحت شدی!!!؟
نا امید ولش کردم و چند قدم عقب رفتم
-هه..پس درسته...
+حالا میخوای چیکار کنی؟!ها!؟من رو بکشی؟!
یونگی رو بکشی؟ها؟بگو ببینم!
تلخ میخندم و نگاهم رو بهش دادم
-با این که این دعوا فقط یک بچه بازی بود ولی
تو زیادی جدیش گرفتی....باشه...به من ربطی نداره.
پس وقتی الان برم بالا و با ملیسا بخوابم و نشونه
گذاریش کنم هم به تو ربطی نداره...
بیانکا با شوک گفت:چی...!؟
بدون حرفی نگاهم رو ازش گرفتم و سمت راه پله رفتم
باز پشت سرم داد زد
+صبر کن!!این کار رو نکن!ببخشید...از قصد نبود...
زیر چشمی نگاهش میکنم
-کار خودت رو کردی بیانکا...منم کار خودم رو
میکنم...
ملیسا:
خودم رو روی  تخت جونگ کوک پرت کردم و
روتختی رو دور خودم میپیچیدم و بو میکردمش...
کل عطر جونگ کوک که روی تخت پخش شده بود
رو داخل ریه هام میکشیدم و خودم رو آروم
میکردم...
-باورم نمیشه....الان دارم نیت میکنم؟
سرم رو تو بالشتش فرو کردم و با ناخون هام تخت
رو چنگ میزدم...
باید تمومش کنم..وگرنه میرم توی هیت!
ولی نمیتونستم...دلم میخواست اون لب ها رو ببوسم
و کل بدنش رو گاز بگیرم و اون رو درون خودم
حس کنم...
بااین فکر و خیال حسابی داغ کرده بودم...کل جونم
عرق کرده بود...
با خودم فکر میکردم...دیگه نمیتونم طاقت بیارم...
باید اون رو مال خودم بکنم...امشب اون رو برای
خودم میکنم!
با باز شدن با شدت در اتاق نا خودآگاه نشستم!
کوک با خشم اومد تو و در رو بست!
با تعجب گفتم:چی شده!؟
+اون دختره ی عوضی...
-باز چیکار کرده؟
+با یونگی خوابیده!
جا میخورم
-چی؟!چطور به این نتیجه رسیدی؟!
+روی کمرش پر زخم و کبودیه...خودش هم قبول کرد
که زیرخوابش شده...انتقامم رو ازش میگیرم...فکر
کرده ساکت میشینم!؟!!
پتو رو از دورم باز کردم و رفتم رو به روش
وایستادم و صورتش رو بین دستام گرفتم و نگاهش
کردم...
با تعجب گفت:داری چیکار میکنی!؟
-چرا بیخیالش نمیشی؟
اخم ریزی کرد
+چون نمیخوام
پوزخند تلخی زدم و دستام از روی صورتش سر
خورد...
-که این طور...
+تو چرا عاشق من شدی؟
کمی جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم...دیگه
نمیتونستم جلوی این احساس مزخرف رو بگیرم...
همین طور که بی صدا گریه میکردم با بغض گفتم:
نمیدونم.....نمیدونم توی عوضی با من چیکار کردی!
آدمی مثل من که سخت ترین طوفان ها تکونش
نمیداد رو تبدیل به یک آدم ضعیف و بیچاره کردی!
پوزخندی تحویلم داد و با تمسخر نگاهم میکرد
+میدونی چرا اینجوری شدی؟چون همیشه من
مراقبت بودم...وقتی مراقبت بودم و ازت محافظت
کردم عاشقم شدی و حالا خودت رو ضعیف نشون
میدی تا بیشتر مراقبت باشم...برای این که من رو
کنار خودت داشته باشی داری ضعیف و ضعیف تر
میشی!
اروم ازش دور شدم و گفتم:ساکت شو...هنوز
انقدر بدبخت نشدم!
+علاقه ندارم که باهات باشم....ولی امشب رو باید
زیر خوابم باشی!
با تعجب نگاهش کردم!
-چی!؟منظورت چیه!؟
+باید به اون دختر درس حساب بدم!من امشب تو
رو به فاک میدم!چه بخوای چه نخوای!
-جئون جونگ کوک!
+مگه من رو دوست نداشتی؟نمیتونی حداقل این
کار رو برام بکنی؟
-جوری میگی یک کار انگار چیز خیلی کوچیکیه!تو
از من میخوای قلب و جسمم رو امشب در
اختیارت بزارم!
+قلبت نه....فقط جسمت!
-نمیتونم....یا باید جفتش رو قبول کنی یا هیچکدوم!
+مطمعنی میخوای این فرصت طلایی رو از دست
بدی؟
-هنوز انقدر بدبخت نشدم...
ابرویی بالا انداخت
+اگه جفتش رو قبول کنم چی میشه؟
پوزخندی میزنم
-از امشب به بعد تو مال من میشی!
نیشخندی زد و همین طور که دکمه های پیرهنش رو
باز میکرد میومد سمتم....
+چطوره با روش کانگ جون به فاکت بدم؟
-میخوای خشن وارد عمل شی؟
+چرا که نه...
یعقه ی لباسم رو مشت کرد و من رو سمت خودش
کشید!
سرش رو کرد توی گردنم و لاله ی گوشم رو بین
لب هاش گرفت...
رو پوستم زمزمه کرد
+قراره امشب به من فقط سرویس بدی....خبری
از لذت نیست...
عصبانی نگاهش کردم و به سینه اش مشت زدم
تا هلش بدم عقب ولی بیشتر خودش رو بهم
چسبوند!!
-ولم کن!
+چیکار کنم روباه کوچولو؟تنها کسی که حق لذت
بردن از من رو داره بیانکاست...
-دستات رو ازم بکش!
+نمیخوام...تو قبول کردی...پس باید تا تهش هم همراهم
باشی!
بلند جیغ کشیدم و هلش میدادم عقب ولی یک
اینچ هم فاصله نمیگرفت!!
انداختم روی تخت و روم خیمه زد!
همینطور که تقلا میکردم داد میزدم
-من هیچ وقت اجازه نمیدم من رو بازیچه خودت بکنی!
+میزاری...حالا ببین...یا دلخواه یا به زور!
فقط میتونستم یک کاری کنم...باید از آدمی که براش
مهم بودم کمک میخواستم!
صدام رو صاف کردم با جیغ گفتم:جیمی....
با برخورد لب هاش به لب هام صدام رو خفه کرد!
آروم از لب هام مک میگرفت و میبوسیدم...
کم کم بدنم شل شد...میخواستمش...حالا میخواست
به  هر قیمتی باشه!
لباسش رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم و
چرخوندمش و جاهامون رو عوض کردم و بی وقفه
میبوسیدمش...
زبونش رو به لبم زد تا دهنم رو باز کنم...
لب هام رو اروم فاصله دادم که کل زبونش رو
داخل دهنم کرد!
اروم زبونش رو مک میزدم و با دستم بقیه ی دکمه
هاش رو باز میکردم...
کامل بازشون کردم و ازش جدا شدم و سرم رو
تو گردنش کردم و همین طور که گوشه گوشه ی
گردنش رو گاز میگرفتم دستم رو روی اندام
برجسته اش میکشیدم...
اروم دستم رو پایین بردم و زیر شلوار و
لباس زیرش بردم و دیکش رو محکم تو دستم گرفتم!
ناله ی خفه ای کرد و لبش رو گزید..
کمربندش رو باز کرد و زیپ شلوارش رو پایین
کشید..
سیب گلوش و با لب هام به بازی گرفتم و با دیکش
تو دستم بازی میکردم...
صدای ناله هاش کم کم بلند شد...
حالا تو بازیچه ی منی...
لبام رو از زیر گلوش تا روی شکمش کشیدم...
شلوارش رو پایین دادم و سرم رو تا دیکش بردم و
متوقف شدم...
ها ی غلیظی کردم و کل گرمای بدنم رو بهش دادم..
-فقط میخواستم تحریک کنم...
لبم رو روش گذاشتم و بوسه ی خیسی به دیکش
زدم و برگشتم بالا و دوباره با لب هاش بازی
میکردم و پوسیم رو روی دیکش میکشیدم...
میتونستم سفت شدنش رو حس کنم...
با نیشخند ازش جدا شدم و زانوم رو اروم روی
دیکش فشار دادم که بلند داد زد!
کوک:بجنب!دیگه طاقت ندارم!!
از روش بلند شدم و گفتم:بازیچه ی خوبی بودی...
برای امروز تا اینجا بسه...هر وقت با عشق من
رو خواستی من خودم رو تمام و کمال دراختیارت
میزارم!
سمت در رفتم و دستگیره رو گرفتم...
زیر لب گفتم:حالا درد بکش جونگ کوک...
دستگیره رو چرخوندم ولی باز نشد!
با تعجب چند بار دستگیره رو چرخوندم و در رو
عقب و جلو کردم!!ولی باز نمیشد!قفلش کرده بود!!
یکدفعه صدای قهقهه هاش توی کل اتاق پیچید...
چشمام رو با حرص بستم و گوشه ی لبم رو محکم
گزیدم...
-شت...
با خنده بلند شد و اومد سمت من و دستاش رو دو
طرفم گذاشت!
هنوز پشتم بهش بود...
باید از دستش فرار میکردم...لعنتی کی این رو قفل
کرد؟!!
پهلو هام رو گرفت و سرش رو آروم تو گردنم کرد..
پایین تنه ی تحریک شده اش رو اروم به باسنم
میکشید..
+میخوای بزاری عشقت درد بکشه....؟
-در رو باز کن...
+واقعا که روباه حیله گری هستی....ولی من گرگم...
گول یک روباه رو نمیخورم و اون رو تیکه تیکه
میکنم!
چشمام از ترس گشاد شد!
چرخوندم و کوبوندم به در!
با ترس توی چشمای قرمزش نگاه میکردم!!
بردمش توی هیت!!
موهام رو دور انگشتش میپیچید
+عطرت چند برابر شده...اوم...قهوه...
دستام رو گوشه لباسم مشت کرده بودم...
سرم رو کج کردم و نگاهم رو ازش گرفتم...
چونم رو گرفت و چرخوندم سمت خودش!
+بهم نگاه کن روباه کوچولو...
دستش رو پایین اورد و روی یقعه ام نگه داشت...
با ناخونش لباسم رو سوراخ کرد و کشید پایین
که لباسم پاره شد!
چشمام رو محکم بستم...کارم دیگه تموم بود....
به سینه هام زل زد و زبونش رو روی لبش کشید..
با زانو محکم زدم بین پاش که به خاطر تحریک
بودنش دردش چند برابر میشد!
خودش رو عقب کشید که از زیر دستش در رفتم!
رفتم سمت پنجره ی اتاق!
بازش کردم و پایین رو نگاه کردم...
چون طبقه ی دوم بودم فاصله یکم زیاد بود!
پام رو لبه ی پنجره گذاشتم تا بپرم که دستم
به عقب کشیده شد و پرت شدم روی زمین!
توی صورتم غرید:باهام مخالفت نکن!!
شلوارم رو از پام پایین کشید و لباس زیر هام رو
تو تنم پاره کرد!!
-نه!!
سرش رو توی بدنم برد و سینه ام رو به دندونش
کشید و با اون سینه ام بازی میکرد...
اروم ناله میکردم و هلش میدادم عقب...
زبونش رو تا نافم کشید و دستاش رو دور کمرم
حلقه کرد و چرخوندم و روی شکم خوابوندم!!
بوتم رو بالا داد و محکم اسپنکم کرد که ناله ی ارومی از لبام خارج شد و دستام رو روی زمین مشت کردم دیکش رو روی سوراخ بوتم میکشید و یک ضرب واردم شد که اشک تو چشمام جمع شد و بلند ناله میکردم
بلند جیغ میکشیدم و زمین رو با ناخون هام چنگ
مینداختم!!
محکم برای خالی کردن خودش بهم ضربه میزد و
گفت:نمیخوام باردار شی!
روم خم شد و شونه هام رو میمکید و گاز میگرفت...
لباش رو پشت گردنم برد و نگه داشت!!
با ترس از اینکه بخواد نشونه گذاریم کنه تکون
محکمی به خودم دادم که به خاطر این که دیکش
تو بوتم بود درد وحشتناکی توی کل بدنم پیچید و
افتادم روی زمین!!
خنده ای کرد و گفت:نترس...نشانه گذاریت نمیکنم...!
محکم بهم میکوبید و موهام رو چنگ زد و سرم رو عقب کشید و سرعتش رو بیشتر میکرد
میتونستم حجیم تر شدن دیکش رو داخل باسنم حس کنم
چشمام پر بود و اشکام میریخت و ناله های دردناکی میکردم
محکم ازم بیرون کشید و ناله ی مردونه ای کرد
بیحال روی زمین افتادم و به خودم میلرزیدم
اروم چهار دست و پا سمت تخت میرفتم تا
یک چیزی دور خودم بپیچم...
بلند شد و بازوم رو گرفت و سمت تخت کشیدم و پایینش نشوندم و خودش لبه ی تخت نشست
+برام ساک بزن...
از بین دندون های به هم چفت شده غریدم
-بمیر!
نشستم روی زمین که باسنم درد گرفت!
موهام رو مشت کرد و گفت:زود باش..!میخوای
تماما عشقت رو حس کنی...
دستام رو روی دستش گذاشتم
-تو....عشق زندگیم نیستی!
+اوه نگو...ناراحت میشم!
-به جهنم!
+نشد دیگه...من همچین روباهی نمیخوام...زود باش
کوچولو...
سرم رو نزدیک تر برد و نگه داشت..
+میخوام بدونم اون لب هات چه حسی رو به
کانگ جون میداده...
چشمام رو با حرص فشار دادم و دیکش رو تو
دستم گرفتم...
اروم دستم رو بالا و پایین میبردم و انگشت شستم
رو سر دیکش میچرخوندم...
+اومم...بیشتر...زود باش...
سرم رو نزدیکش بردم و سرش رو تو دهنم کردم
و با زبونم بازیش میدادم...
لبم رو روی طولش میکشیدم و پایین میومدم...
دوباره بالا اومدم و این دفعه کلش رو داخل دهنم
کردم...
موهام رو چنگ میزد و بلند ناله میکرد...
زبونم رو خیس میکردم و رو روش میکشیدم و میتونستم خیسی دیکش رو تو دهنم حس کنم...
سرم رو عقب و جلو میبرم که موهام رو چنگ
انداخت و محکم داخل دهنم شروع کرد به ضربه زدن!!
اروم عوق زدم ولی ضربه هاش رو محکم تر
میکرد!
محکم تو دهنم میکوبید و رون پاش رو چنگ میزدم و چشمام رو به هم فشار میدادم
طولی نکشید که مایع داغش رو داخل دهنم کامل حس کردم و پلک هام رو محکم تر از قبل فشار میدادم
اوقی زدم و ازش جدا شدم که دهنم رو گرفت
تا بیرون نریزمش..
+قورتش بده...وگرنه یک سرویس دیگه باید بهم
بدی
به سختی اون مایع لجز و داغ رو قورت دادم...
لبم رو از هم فاصله دادم...
میلرزیدند...
بلندم کرد و روی تخت درازم کرد...
-بسه..
کنارم دراز کشیدم و پتو رو رومون کشید و
پشتش رو بهم کرد و اروم لب زد:
+دیگه نیازی نیست نیت کنی...خودم کمکت میکنم...
از درد کمرم خودم رو کش و قوس میدادم و با حرفش پوزخند عصبی ای زدم
-تو..یک آشغالی...
صورتم رو چرخوندم سمتش که نگاهم به کمرش افتاد
کلی جای زخم داشت...یا رد پنجه ی گرگ بود یا هم بریدگی...
با تعجب گفتم
-کمرت چی شده؟
پتو رو کمی بالا تر کشید
+چیز مهمی نیست..
-بگو..لطفا...میخوام بدونم..
لبخند تلخی زد
+یکسریش کار آلفاهات و بقیش
هم....کار پدرمه...
با تعجب گفتم:بابات!؟چرا!؟
+اون خیلی اصرار داشت تا من رئیس بعدی این
قبیله بشم واز بچگی من رو آموزش میداد...هر وقت
اشتباه یا خطایی میکردم به کمرم شلاق میزد...
انقدر توی این همه سال من رو زد تا ردش باقی
موند...بعد که بزرگتر شدم تصمیم گرفتم به خاطر
انتقام این همه سال خونه رو ترک کنم و ریاست
رو بیخیال شم که این موضوع حسابی دیوونش
کرد و چند تا از افرادش رو سراغم فرستاد تا
بکشنم....این رد پنجه های آلفا هم مال اون هاست..
به کمک جیم و ته و هسوک زنده موندم...
-چطور پدرت میتونست بکشتت؟!
+به قول خودش کسی که دیگه بدردش نخوره باید
برای همیشه از روی زمین محو شه..بعد هم...مگه
پدر خودت تقریبا این کار رو باهات نکرد؟
-درست میگی...اونا فقط به فکر خودشون اند...
دستم رو روی زخم هاش کشیدم...
اروم چرخید و نگاهم کرد...
-اه...متاسفم...!
+میتونم ازت یک چیزی بخوام؟
-بگو
+میشه بغلم کنی...؟
به صورت مظلومش نگاه کردم..
-چی...!؟
+لطفا..
-اه...باشه..
خودش رو جلو کشید و دستش رو دور کمرم
حلقه کرد و سرش رو روی سینه ام گذاشت و
خودش رو جمع کرد...
اروم موهاش رو نوازش میکردم...
-تو خیلی تنهایی....
+برای همین نمیخوام بیانکا رو از دست بدم...
-هیس...بخواب...
همین طور موهاش رو نوازش میکردم که کم کم خوابم برد....
نزدیک های صبح با صدای هق هق گریه بیدار
شدم..
دستم رو روی تخت کشیدم ولی کوک نبود!
چشمام رو مالیدم و اروم بازشون کردم که با چهره ی بیانکا که داشت بالای سرم گریه میکرد و با
خشم نگاهم میکرد رو به رو شدم!
متعجب به چشمای قرمزش و صورت خیسش نگاه کردم
-بیانکا؟
کوک نبود..
+اخر کار خودتون رو کردین.…

شرط آپ ۸۶۰ ووت

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora