Part 24:

2K 178 15
                                    


جونگ کوک:
سریع رفتم پایین که پسرا دنبالم دیویدند
هسوک بازوم رو چنگ زد و گفت:کجا میری!!؟
-پیداش کنم!!!
جیمین:تو مگه میدونی کجاست کله خر!!؟
دست هسوک رو پس زدم
-ولم کن!!
عین دیوونه ها شده بودم
با صدای بسته شدنه در سالنه ورودی همه سمت در چرخیدیم
بیانکا در رو محکم بست و کلید رو توش چرخوند
بیانکا:هیچ جا نمیری!
ناخون هام رو بلند کردم و با چشم های قرمز بهش
خیره شدم..
غریدم و سمتش حمله ور شدم
-برو کنار تا نکشتمت!!!
همزمان با من اون هم تبدیل شد و بهم حمله کرد!
کوبیدمش به دیوار که چنگی روی گونه ام انداخت
که باعث شد ازش جدا بشم هلم داد روی زمین
و روم خیمه زد!
+چرا نمیفهمی؟؟تو عاشقه منی لعنتی!!
عاشقه منی که باعث شدی از تهیونگ و یونگی
بگذرم!!!عاشقه منی که به زور بردیم خرید تا
برام همه چی بخری!!عاشق منی که چند بار از
جونت برام مایه گذاشتی و تا لب مرگ رفتی!!
عاشق منی که به زور چند بار من رو به فاک
دادی!عاشقه منی که بدون دونستن خواسته ی
من نشونه گذاریم کردی!!!تا برای همیشه برای
توی عوضی بمونم!!
قطره های اشکش روی صورتم میریخت و با تعجب
نگاهش میکردم..
راست میگفت..چطور تونستم همه ی این ها رو
فراموش کنم..
-بیانکا..
اروم به سینه ام مشت میزد و گریه میکرد
+آخه مگه اون چیکار کرده باهات که من نتونستم
باهات بکنم؟چی داشت که من نداشتم؟؟چرا
بعد این که مجبورم کردی از همه چیم بگذرم داری
اینجوری باهام میکنی...چرا لعنتی..
اشکاش مثل اسید قلبم رو ذوب میکرد..دوباره
بعد دو سال...
کشیدمش تو بغلم و دستم رو داخل موهاش فرو
بردم و روی بدنم درازش کردم
-هیس..ببخشید..ببخشید که انقدر خودخواه بودم..
بلند گریه میکرد و تو گردنم فریاد میزد:
+تو همه چی رو فراموش کردی!همه چی..
کمی بیشتر تو بغلم فشارش دادم و نشستم و همراه
خودم نشوندمش
سرم رو متقابلا داخل گردنش فرو کردم و آروم
نوازشش میکردم..
-دوست دارم دیوونه..قرار نیست به این زودی ها ولت
کنم...ممنونم که به خودم آوردیم..
+لعنت بهت جونگ کوک...لعنت بهت...
قفسه ی سینه ام از اشک هاش خیس شده بود
رو به جیم کردم و گفتم:برو پیش تهیونگ و بیارش
بهش ماجرای ملیسا رو بگو و بگو هرچقدر نیرو
بخواد بهش میدم تا پیداش کنه..
جیم:باشه..پس ما دیگه میریم..
-میبینمتون..
به هم نگاهی کردن و خدمتکارا در رو باز کردن و
رفتند
دستم رو زیر پاهای بیانکا بردم و روی دستام
بلندش کردم و سمت اتاقمون رفتم..
از گریه بیحال توی بغلم افتاده بود..
در رو با شونه ام هل دادم و رفتم تو و روی
تخت گذاشتمش..
دستی توی موهاش کشیدم..
-خوبی..؟
دوباره داشت بغضش میگرفت که لبام رو روی
لباش خوابوندم
اروم مک های کوتاهی از لب هاش گرفتم و جدا
شدم..
-خانم کوچولوی من خیلی وقته بیقرار شده..بهتره
براش یک مزاحمه کوچولو بیارم تا یکم سرگرم شه..
هوم؟
چشماش گشاد شد و با تعجب گفت:چی..!؟
نیشخندی زدم و یک پام رو روی تخت گذاشتم و
کتم رو از تنم بیرون آوردم و انداختم پایین تخت
دستش رو گرفتم و کشیدمش سمته خودم و دستم
رو قاب صورتش کردم و شروع به مکیدن لباش
کردم...
کمی خمار شده بود..
دستاش رو روی قفسه ی سینه ام قفل کرده بود
دستم رو زیر پیرهنش بردم و بدن لطیفش رو
نوازش کردم
دکمه های پیرهنم رو اروم باز کرد و از روی
شونه ام کنار زد و انداخت پایین..
دستم رو قلاب پیرهنش کردم و بالا کشیدمش تا
دستاش رو بالا گرفت و از تنش در اورد
خمش کردم روی تخت و سرم رو داخل گردنش
بردم و شروع کردم به کیس مارک کردنش..
چشمام رو کمی باز کردم که جای مارکش رو دیدم
سمتش رفتم و گاز محکمی از جای مارکش برای تمدید
گرفتم که گردنش پر خون شد و جیغش تا هوا رفت
دستم رو جلوی دهنش گرفتم و خون های گردنش
رو لیسیدم..
اروم لب های خونیم رو تا زیر گردنش کشیدم و
بین سینه هاش اومدم و با ناخونم بنده وسط
سوتینش رو پاره کردم و کنار زدمش
سر سینه اش رو مک صدا داری زدم و شروع
کردم به چرخوندن زبونم دورش و همزمان سینه ی
دیگه اش رو تو مشتم له میکردم
صدای ناله هاش تو گوشم دیوونه ترم میکرد و
موهام رو تو مشتش فشار میداد
دستم رو داخل شلوارش کردم و انگشت فاکم رو
روی ورودیش کشیدم
نفس هاش تند شده بود و میتونستم خسیش رو سر
انگشتم حس کنم
سر یک حرکت شلوارش رو از پاش پایین کشیدم
و لبام رو تا نافش بردم
اسمم رو با ناله صدا میکرد و لذت میبردم
انگشتام رو کمی روی ورودیش کشیدم و دوتاش
رو یک ضرب واردش کردم که جیغش هوا رفت
بالا اومدم و لبام رو روی لباش خوابوندم تا
صداش خفه بشه..
انگشتام رو قیچی داخلش حرکت میدادم و داخلش
ضربه میزدم
دستش رو روی دیک تحریک شده ام کشید و
زیپ و دکمه ی شلوارم رو باز کرد
شلوارم رو پایین کشیدم و کلاهک دیکم رو روی
وردیش میکشیدم که بیقرار ترش میکرد
غرید:کوک...اذیتم نکن!
نیشخندی زدم و یک ضرب واردش کردم!
صدای جیغش بلند شد و ملافه رو چنگ میزد
پهلوهاش رو گرفته بودم و داخلش میکوبیدم و به
چهره ی توی هم کشیده اش نگاه میکردم
به کمرش موج میداد و جذاب ترش میکرد
خم شدم روش و دستش رو گرفتم و کنار سرش
قفل کردم و لباش رو میکیدم
انقدر گیج شده بود که حتی نمیتونست همراهیم کنه
لبش رو به دندون گرفتم و کشیدم که چشمای
خمارش رو باز کرد
ضربه هام رو عمیق تر و اروم تر میزدم که توی
صورتم ناله هاش رو رها میکرد و بین لبام نفس
میکشید
دستم رو نوازش گونه روی رون هاش میکشیدم
انقدر داخلش کوبیدم تا بالاخره خودم رو داخلش
خلاص کردم که همزمان بیانکا فوشم داد و گفت
+من بچه نمیخوام!!
ازش بیرون کشیدم و بقیه آبم رو روی بدنش
خالی کردم
-مگه به حرفه تویه؟من نباید یک جانشین داشته
باشم؟؟؟
بیحال نگاهم میکرد و زیر لب فوشم میداد
کنارش دراز کشیدم و تو بغلم کشیدمش
دستاش رو مثل بچه ها توی سینه ام مشت کرده
بود
+دلم برات تنگ شده بود کوک..
موهاش رو از توی صورتش کنار زدم و پیشونیش
رو بوسیدم
-باید زودتر از اینا به خودم میاوردیم...
با صدای باز شدن در اتاق با شدت از جام پریدم و
ملافه رو روی بیانکا کشیدم!
هسوک بود!
-یاااا!!
هسوک:کوک!!
-مرگ!!!!
هسوک:کوک!!!
-مرض!!!
هسوک:چرا فوش میدی؟؟!
-توله سگ تو در زدن یاد نداری!!!؟
یک نگاه بهمون کرد و چند تا سرفه کرد و چرخید
هسوک:کارت داشتم خب!!
-تو مگه همین الان نرفتی؟؟؟!
هسوک:خوش گذشته بهت!!
-بنال ببینم چی میخواستی بگی!
-ملیسا رو پیدا کردیم!
روی تخت درست نشتم و از کنار تخت حوله ی
سورمه ایم رو چنگ زدم و دورم پیچیدمش و
پاشدم و رفتم سمتش
-به این زودی؟؟
هسوک:اره!
-کجاست؟؟؟!!
غرید و گفت:اون عوضی این همه مدت بهمون
دروغ گفت!
-منظورت چیه؟
+ملیسا...دست کانگ جونه...
-چی؟!!
بیانکا هم همزمان پرید ک پتو از روش افتاد و گفت
چی!!؟!
سریع چشمای هسوک رو گرفتم و گفتم:برو زیر
پتو!!!!
پتو رو مثل حوله دورش پیچید و رو تخت نشست
هسوک دستم رو کنار زد
+ایش ولم کن!اره اونجا بوده...و این که...
-چی؟!!!
+کور شده...
چند لحظه توی شوک نگاهش کردم...
-م...منظورت چیه..؟
+پنجه ای که اون روز توی صورتش کشیده شده
به چشماش خورده و کورش کرده..
-شما این همه اطلاعات رو از کجا توی یک ساعت
اوردین!!؟
+خدمتکار شخصی ملیسا که توی کاخ کانگ جون
هست اومده بود به کاخ تهیونگ تا بگه..مثل این
که دیگه طاقت نداشته ازار های کانگ جون رو
به ملیسا ببینه..
دستام رو مشت کردم و با عصبانیت غریدم
-افراد رو جمع کنید!!میرم به کاخ خاندان سئو!
هسوک:افراد با من..بیا بیرون منتظرتم..
-باشه
بیانکا:صبر کن منم میام!!
-تو کجااااا!!؟؟بشین سره جات ببینم !فکر کردی
میتونی از جات جم بخوری؟
+یاااااااا!!دفعه ی اولم که نیست!
-بعد دوساله..باشه اصلا پاشو ببینم میتونی!
بلند شد و در کمال تعجب وایستاد!
چند تا سرفه کردم
-میدونم داری الان از درد میمیری و به روی
خودت نمیاری!پس من رفتم!فعلا!
سریع بیرون زدم و از تو اتاق کارم لباس برداشتم و
تنم کردم
بدو بدو داخله حیاط رفتم و با هسوک سواره
ماشین شدم و همراه افراد راه افتادم
خون جلوی چشمام رو گرفته بود...دوسال بیخه
گوشم بود و من بیخبر بودم!
به عمارت رسیدیم و جلوش ترمز زدم و وایستادم
افراد ته کاخ رو محاصره کرده بودن
رفتم و کنار ته وایستادم
کانگ جون خیلی خون سرد بیرون اومد و گفت:
معلوم هست اینجا چ خبره؟
ته یقعه اش رو چسبید و گفت:توی آشغال!!
دوساله خواهره من رو دزدیدی!!!
کمی جا خورد و گفت:چرا چرت میگی؟
به کاخ نگاه کردم..
یک دختر جلوی پنجره بود و دستش به شیشه بود
-م..ملیسا...
همه نگاه ها سمتم چرخید
با خشم کانگ جون رو هل دادم کنار و رفتم
داخله محوطه ی حیاط ک کانگ جون داد زد:
+جلوش رو بگیرید!!
افرادش بازوهام رو گرفتن و مانعه رفتنم شدن
داد زدم:ملیسااا!!
یک نفر بازوش رو گرفت و از کنار پنجره کنار
بردش!
وقتی دیدم از دسته اون عوضیا نمیتونم خلاص شم
گفتم:حمله کنید!!!

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Where stories live. Discover now