Part 11:

2K 201 15
                                    

4  روز بعد...

تهیونگ:

توی این چهار روز اوضاع خیلی بهم ریخته شده بود
مامانم حسابی نگران ملیسا بود و پدر هم عصبانی و داعم میگفت چرا وقتی بهش یکاری رو سپرده اون یهو غیبش زده!!من که نفهمیدم منظورش از کار چی بوده!همه اون رو آخرین بار پیش جونگ کوک دیدند ولی اون عوضی هم یهو غیبش زده بود!
همه چی بهم ریخته...
واقعا گیج و نگران شده بودم!ولی توی این چند روز متوجه شدم که جیمین حالش از من بدتره!!
اصلا آروم و قرار نداشت و دائما بیرون بود و سعی میکرد پیداش کنه...
توی پذیرایی همه دور هم نشسته بودیم دیگه ذهنم به جایی نمیرسید...جایی نبود که نگشته باشم...کل قبیله رو زیر و رو کرده بودم...جیمین خیلی استرس داشت و نگران بود که این من رو مشکوک کرده بود...
شکاک نگاهش کردم:
-جیمین؟
همین طور که ناخونش تو دهنش بود و میجوییدش بدون نگاه کردن بهم پاش رو تند تند به زمین میکوبید:
+هوم؟
-چرا انقدر بیقراری؟تو چیزی میدونی که ما بیخبریم؟
هسوک با تعجب لیوان قهوه اش رو روی میز گذاشت:
+چی؟
جیمین جا خورد و سریع حالت عادی به خودش گرفت:
+منظورت چیه؟من فقط نگرانش ام...
-حتی از من هم نگران تری...این خیلی عجیبه...
بیانکا هم عصبی بود و موهاش رو داعم چنگ میزد:
-تو چی بیانکا؟
با تعجب گفت:ها!؟
-میگم تو چرا عصبی ای؟
اونم بلافاصله خودش رو جمع و جور کرد
بیانکا:من عصبی نیستم!
هسوک:بچه ها بیاید صادق باشیم....شماها یک چیزی میدونید که ما بیخبریم نه؟
اهی کشیدم و با التماس نگاهشون کردم:
-بگین...لطفا...
جیمین آهی کشید و دستش رو توی موهاش فرو برد و گفت:اون زخمی بود...
با تعجب از جام پریدم:
-چی!؟!منظورت چیه!؟
جیمین:با آلفاهای نر درگیر شده بود و بازوش چنگ افتاده بود...کلی خونریزی داشت ولی تظاهر میکرد خوبه...
بیانکا با تعجب دستش رو روی دهنش گذاشت و با انگشتش به جیمین اشاره کرد:
+تو از کجا خبر داری!؟!
جیمین هم متقابلا جا خورد و دستش رو روی دهنش گذاشت:
+تو هم میدونستی!؟
هسوک پوکر برگشت سمت من و دستی رو شونه ام کشید:
+خر هاشون ماییم ته...|:
با اخم داد میزنم:
-چرا چیزی بهم نگفتید!؟!؟
جیمین:گفت به کسی چیزی نگیم...ولی من از یک چیز دیگه میترسم....
هسوک:از چی؟
جیمین:از اونجایی که آخرین بار پیش جونگ کوک بوده میترسم بلایی سرش آورده باشه و بعد برای اینکه کسی چیزی نفهمه با خودش بردش!برای همینه که غیبش زده!
بیانکا:بد نمیگی....بعد اون شب که باهم بودیم گفت که نمیتونه بمونه و باید بره پیش یک کسی...
-پس نتیجه میگیریم که هرکجا جونگ کوک باشه ملیسا هم هست...
جیمین:درسته!
بلند شدم و گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و زنگ زدم به پدرم...
هسوک با تعجب گفت:داری چیکار میکنی؟!
بعد چند تا بوق جواب داد..
+چیه؟
-ملیسا رو پیدا کردم!
سریع گفت:کجاست!؟!
-قبلش باید برام یک کاری بکنی!
+چی میخوای؟!!
-باید برام جونگ کوک رو پیدا کنی!من هم بهت ملیسا رو میدم!

ملیسا:

پلک های سنگینم رو به زور باز کردم...
تمام بدنم بیحس شده بود...
اولین چیزی که حس کردم درد وحشتناکی توی بازوم بود!
به سختی از روی تخت بلند شدم و نشستم و به اطراف نگاه میکردم...
جای نا آشنایی بودم...به زخمم نگاه کردم..باند پیچی شده بود...آروم بانداژ رو از رو دستم باز کردم و به زخم خشک شده و پیله بستم خیره شدم و اهی کشیدم.
بهتر شده بود...به افتضاحی روز اول نبود...اما این ها کار کیه!؟چرا چیزی یادم نیست...؟
بانداژ رو انداختم روی زمین و بلند شدم و خودم رو با کمک دیوار گرفتم...سرم گیج میرفت به پا تختی نگاه کردم که روش کلی مسکن و آرام بخش بود..
-آه..لعنتی...به خاطر ایناست...
به سختی سمت در رفتم که یکدفعه در باز شد!!
با تعجب گفتم:تو!؟
اون هم با تعجب گفت:بهوش اومدی!؟واو!فکر میکردم حالا حالا ها بیهوش باشی روباه کوچولو!
اخمی بین ابرو هام میشینه:
-چی؟روباه کوچولو؟ما کی با هم انقدر صمیمی شدیم!؟
کوک:جونت رو مدیون منی!اگه من نبودم زنده نمیموندی!
یکم فکر کردم که یادم اومد چی شده بود!
با جدیت نگاهش کردم و گفتم:به لطف تو بیهوش شدم!
کوک:من چه میدونستم تو زخمی ای!
رفتم جلو و کنارش زدم و گفتم :بکش کنار...
دستم رو گرفت و با عصبانیت و تعجب گفت:
چرا بانداژ رو باز کردی!!؟!
پسش زدم و گفتم:تو چه مرگته؟!
کوک:منظورت چیه؟
-الان مثلا داری نگران رفتار میکنی؟
پوزخندی زد و گفت:میخوای بدونی؟
-چی؟
اومد جلو و من آروم میرفتم عقب که برگشتم توی اتاق!
در رو پشت سرش بست و نگاهم کرد...
-چیه!؟!!
سریع خودش رو بهم رسوند و سرش رو نزدیک گوشم برد که چشمام چهارتا شد!!
کوک:گفتی هر وقت به کسی احتیاج داشتم پیش بیانکا نرم و بیام جای تو؟یادته؟
ترسیده نگاهش کردم...!!
شونم رو توی مشتش فشار داد و گردنم رو بو میکشید و ادامه داد:من پسر خوبی بودم و به حرفت گوش کردم و چهار روز پیشش نرفتم تا تو بهوش بیای و برام جبران کنی....
لاله ی گوشم رو مک کوتاهی زد که سریع هلش دادم عقب!!
-عوضی منحرف!!میدونی اگه تهیونگ بفهمه چیکارت میکنه!؟!؟
کوک:اوه نشد دیگه روباه کوچولو...تو بهم قول دادی و باید سر قولت وایستی...وگرنه من مجبور میشم برم و تلافیش رو سر بیانکا دربیارم....
حرفای پدرم عین یک آهنگ تو ذهنم مرور میشد..
لبام رو به هم فشار میدم و دستم رو روی سرم میزارم
-چی....ازم میخوای؟
کوک:داری راه میای....خب....من 4 روزه که با هیچ کس رابطه نداشتم و توی یک خونه با سه تا پسر روانی داشتم سر و کله میزدم!خودت فکر میکنی چی میخوام؟
-صبر کن صبر کن!!چی گفتی!؟4 روزه من بیهوش ام!؟!؟
کوک:از کل حرف من این رو فقط متوجه شدی؟
-جواب من رو بده!!
کوک:بله چهار روزه بیهوش تشریف دارین..
-لعنتی!بابام!!حسابم رو میرسه....
کوک:چون نتونستی مراقب بیانکا باشی؟
با تعجب گفتم:منظورت چیه!؟
کوک:من میدونم...
-چطور....
کوک:ولش کن...جواب من رو ندادی!
-راست میگی...گفتی همراه سه تا روانی دیگه!؟کس دیگه ای هم اینجا هست!؟!
کوک:یاااا!!تو چرا اصل مطلب رو نمیگیری؟!!
-چون الان چیز های مهم تری هست!
با چشم غره دست به سینه نگاهم میکرد:
-بگو ببینم!دیگه کی اینجاست!؟
کوک:اینجا خونه ی دکتر شخصیته...
-ها؟
کوک:دکتر شخصیت کیه؟
-نمیدونم....تو گرفتیش...
آهی از سر تاسف کشید و گفت:اینجا خونه ی جینه و دوستاشه...
چشمام گرد میشه و جا میخورم:
-چی؟!!؟تو از کجا اون رو میشناشی؟!
کوک:اتفاقی شد...
-لعنتی....
چند قدم اومد جلو و چونه ام رو گرفت!
با تعجب گفتم:چه مرگته!؟
کوک:چرا نمیزاری کارم رو بکنم؟چرا سعی داری همش ازم طفره بری؟مگه خودت همین رو نمیخواستی؟
چشمام رو با حرص بستم و روم رو برگردوندم...
سرش رو بیشتر نزدیکم کرد و با پوزخند نگاهم میکرد....
دستام رو محکم مشت کرده بودم!
منتظر بودم ولی یهو ازم جدا شد!
کوک:الان وضعت خوب نیست...دوس ندارم وسط کارم غش یا خونریزی کنی و بمیری...بعدا به خشن ترین روش ممکن حسابت رو میرسم...
بعد هم در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون...توی همون حالت خشک شده بودم!!
-اون عوضی....خیلی...خطرناکه...
در اتاق رو باز کردم و بیرون رو دید زدم. توی طبقه ی دوم بودم
از پله ها آروم پایین اومدم
چهارنفر توی سالن بودند...
داشتند قهوه میخوردند...یکیشون به محض دیدن من کل قهوه اش رو توف کرد بیرون!
جین:اه!چندش بازی در نیار یونگی!!
یونگی با تعجب بهم اشاره کرد و گفت:
بهوش اومدی!؟؟؟؟
من هم با تعجب نگاهش کردم...
جین:چی!؟!؟
سریع چرخید سمت من!!
جین:ملیسا!!
سریع دوید سمتم و سر تا پام رو نگاه کرد!
جین:خوبی؟!درد نداری؟!من رو میشناسی؟!چرا بانداژت رو باز کردی؟!
-هوی هوی!!آروم تر!نمیری!!
جین:خدا رو شکر....سالمی...
تو گلو میخندم:
-بمیر..
رفتم پایین:
-جونگ کوک بهم گفت که این چند روز اینجا مونده بودم...به خاطر مزاحمتم معذرت میخوام..
کوک پوکر نگاهم میکرد:
+تو از کی تا حالا انقدر با ادب شدی؟
با خشم نگاهش میکردم و دندون هام رو به هم فشار میدادم چشم غره میرفتم:
-عوضی..
جین:بزار دوستام رو بهت معرفی کنم...یونگی و نامجون...ما با هم اینجا زندگی میکنیم....
-خوشبختم...راستی...این چند روزی که بیهوش بودم اتفاق خاصی نیوفتاده؟
جین آهی کشید و گفت:پدرت و تهیونگ دارن کل شهر رو دنبالت میگردند....
-میدونستم...قراره برام حسابی دردسر درست بشه
جین:میخوای چیکار کنی؟
-خودت چی فکر میکنی؟
جین:باز میخوای تسلیم خواسته هاش بشی؟
-هوم...مجبورم...میدونی چطور آدمیه...
جین:فعلا باید چند روز دیگه استراحت کنی...بهتره همین جا بمونی...اگه برگردی تهیونگ ببینت به پدرت هم میگه...
-باشه...ولی فقط تا فردا..بیشتر نمیتونم..
جین:باشه....من مراقبت ام..
نگاهم رو سمت جونگ کوک دادم که داشت با پوزخند نگاهم میکرد...:
-چیه؟
کوک:بی صبرانه منتظرم تا خوب بشی روباه کوچولو
پوزخند عصبی زدم و دلم میخواست تیکه تیکه اش کنم!!
زیر لب گفتم:من تو رو آخر میکشم...

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Where stories live. Discover now