Part 22:

1.8K 175 18
                                    


یونگی:
هر چی دم دستم میومد رو محکم به زمین میکوبیدم!
محکم به ساعت سالنیه کنار اتاقم لگد زدم ک افتاد
و شکست و صدای بدی داد!
بلند داد زدم و خودم رو کنار تخت انداختم و زانو
هام رو بغل کردم و مثل یک پسر بچه گریه
میکردم...
دیر جنبیدم...
اگه همون شب تو مسافر خونه نشانه گذاریش
میکردم...اگه وقتی فهمیدم یک خونه گرفته تا تنها
باشه نمیگفتم بزار راحت باشه و دنبالش میگشتم..
اگه...
لعنتی...
همش تقصیره خودمه...
چرا به این آدم دل بستم؟
با صدای در اتاق سرم رو بالا آوردم...
+یونگی؟
با چشمایی ک از اشک تار میدید به در زل زدم...
+یونگی نمیخوای جوابم رو بدی؟
دستم رو روی زمین گذاشتم تا بلند شم ک یکدفعه
چیز تیزی رو داخل دستم حس کردم!
-آخ!
دستم رو سریع بالا کشیدم!
-لعنتی...
+یونگی!!خوبی!!؟
یک تیکه از شیشه ی اون ساعته لعنتی توی دستم
رفته بود...
شیشه رو درآوردم که کلی خون از زخمم بیرون
زد و لباسم رو خونی کرد..
+یونگی در رو باز کن!!یونگی!!
بلند داد زدم:خفه شو!!
با خشم بلند شدم و سمت در رفتم
در رو باز کردم و تو صورتش غریدم:
خفه شو!!
با چشم هایی ک از عصبانیت قرمز شده بود
توی چشم های غمگینش نگاه میکردم...
به سر تا پام نگاه کرد و نگاهش کم کم رنگ ترس
گرفت!
+یونگی....لباست...
به لباسم ک لکه های خون روش بود نگاه کردم..
-که چی؟
بغضش گرفت و گفت:با خودت چیکار کردی...؟
نگاهم رو ازش گرفتم که یکدفعه اومد جلو و
دستاش رو دور کمر حلقه کرد و بغلم کرد!
با تعجب گفتم:چیکار...میکنی..!؟
+من رو ببخش...لطفا ببخش...
دستم رو دورش حلقه کردم و سرم رو تو گردنش
بردم و زدم زیر گریه..
-چطور تونستی....چطور...
+تقصیر من نبود..من فقط متاسفم ک به
احساساست هیچ وقت فکر نکردم...
شدت هق هق هام بیشتر شد و همراه خودم روی
زمین نشوندمش و لباسش رو چنگ میزدم و
گریه میکردم...
اروم موهام رو نوازش میکرد...
فکرم دیگه قد نمیداد...
فقط یک چیز رو خوب میدونستم...
من اون رو برای همیشه از دست دادم...
جونگ کوک:
بیانکا رو که گذاشتم سریع سوار ماشین شدم و
گازش رو گرفتم و با تمام سرعت ازش دور شدم..
وقتی یکم گذشت هقی زدم و شروع کردم به
گریه کردن...
زدم کنار و سرم رو روی فرمون گذاشتم و عین
دیوونه ها اشک میریختم...
-لعنتی...نباید تنهاش میزاشتم..کشتنش...باید همون
جا اون آشغال رو میکشتم!!!
داد بلندی زدم و مشتم رو محکم کوبیدم به فرمون!
سرم رو به پشیه صندلی تکیه دادم...
-انتقامت رو میگیرم...
با پشته دستم اشک هام رو پاک کردم و سمت
عمارت سئو رفتم...
جلوی در ترمز زدم و از ماشین پیاده شدم و با
عصبانیت سمت در رفتم که افرادش جلوم رو
گرفتند...
نفسه عمیقی کشیدم تا خودم رو آروم کنم  و گفتم:
بکشید کنار..
+اجازه ی ورود ندارید...فقط افراد عمارت حقه
ورود و خروج دارند..اگه کار دیگه ای هم دارید
باید به دفترشون مراجعه کنید..
دستم رو عصبی لای موهام کشیدم و لبم رو تر
کردم و چرخیدم سمتشون و گفتم:فقط بهم بگو اون
کانگ جونه عوضی خونست یا نه؟
+لطفا درست خطابشون کنید...بله جنابه کانگ
خونه تشریف دارند...
-که اینطور..پس دیگه به اجازه ی شماها احتیاج
ندارم!
+بله!؟
ناخون هام رو بلند کردم و سر یک حرکت خودم
رو وسط جفتشون جا دادم و گلوشون رو بریدم
که خون ها پاشید روی صورتم و لباسم!
گلوش رو گرفتند و روی زمین افتادند و جون
میدادند...
خونه روی دستم رو لیس زدم و گفتم :به نفعتون
بود با من لج نکنید...
دو تا دکمه ی پیرهن سفیدم رو باز کردم و یقعم رو کمی شل کردم و و سمت ساختمون عمارت رفتم..
افراد زیادی اونجا نبودند...
فقط چند تا نگهبان دیگه که ماله گشت و در
ورودی بودند که کاره اونا رو هم یکسره کردم..
با لگد در طلا کوب شده ی عمارت رو باز کردم
و رفتم تو و همزمان داد زدم:
کانگ جون!!!!
بلافاصله خدمتکار ها ریختند بیرون و نگاهم
کردند
-به اون سگ بگید بیاد بیرون تا اینجا رو به
آتیش نکشیدم!!
صدای همهمه کل فضا رو پر کرد که با شنیده شدن
صدایی همه ساکت شدند...
+چه خبره؟
صدای قدم هایی از طبقه ی بالا میومد که نزدیک
نرده های طبقه ی بالا میشد..   
کانگ جون خودش رو روی نرده ها انداخت و
به سر و وضع خونین مالینم نگاه کرد و گفت:
جئون جونگ کوک...چیکار میکنی؟
دستم رو مشت کردم و غریدم:بیا پایین....
دستش رو روی نرده ها گذاشت و سر یک
حرکت روشون نشست و گفت:چرا؟چی باعث
شده بیای  خونه ی من و..
نگاهش رو به بیرون داد و چشماش رو ریز کرد و
بعد ادامه داد:و سرباز های من رو بکشی؟
-خودت خوب میدونی عوضی!!
بیا پایین میگم تا خودم نیومدم بالا!!
+میتونی از اون زبونت جز دعوا کردن برای
جواب دادن به سوال منم استفاده کنی...
-میکشمت...تو کشتیش...میکشمت...
کمی جدی شد و گفت:منظورت چیه؟کی؟
همین طور که جلوی اشک هام رو میگرفتم
داد زدم:توی آشغال! ملیسا رو
کشتی!!میکشمت!!
کمی جا خورد ولی قبل از این که حرکتی انجام
بده  سریع سمتش دویدم و پریدم و میله ی زیر پاش رو گرفتم و خودم رو بالا کشیدم و از روی میله ها پرتش کردم روی زمین  یقعه اش رو گرفتم و با خشم
تو صورتش غریدم!
کانگ جون مشت محکمی توی صورتم زد و پرتم
کرد یک گوشه و گفت:دهنت رو ببند!!
من اون رو نکشتم!!!
-توی لعنتی افرادت رو فرستادی سراغش!!
+اره!!ولی اون احمق خودش،خودش رو
از آبشار پرت کرد پایین!!
+هه...کی دقیقا این چرت و پرت ها رو تو مغزت
جا داده!!؟
+چی زر میزنی؟!
بلند شدم و یقعه اش رو گرفتم و کوبیدمش به
دیوار و تو صورتش داد زدم:افراد لعنتیه تو
صورتش رو چنگ انداختند و باعث شدند از دره
پرت بشه پایین!!
در جوابم یقعه ام رو گرفت و خودش رو از دیوار
جدا کرد و گفت:مگه تو اونجا بودی که الکی زر
میزنی!!؟
-اره!!من نبودم!!ولی جیمین و هسوک
لعنتی بودند!!!
کمی جا خورد و گفت:چی..؟!
-اون افراد آشغالت کشتنش!!!
توی شوک فرو رفت و پاهاش سست شد و از
توی دست هام سر خورد و افتاد روی زمین..
+امکان...امکان نداره...
-عوضی...راحتت نمیزارم!!
پنجه هام رو بلند کردم و سمت صورتش بردم که
سریع دستش رو گرفت جلوی چشماش و پنجه هام
توی صورتش کشیده شد و باعث شد گونه ی
سمت چپش خونی شه...
-نمیکشمت...چون خودت هم بیخبر بودی...ولی
اگه فقط یک بار دیگه اطراف شهر ببینمت...زنده
نمیمونی!
سمت نرده ها رفتم و دستم رو از روش گرفتم و
پریدم سمت پایین و از عمارت سئو خارج شدم...
با خشم سوار ماشین شدم..
-حالا نوبت تویه آقای کیم...
ماشین رو سمت عمارت کیم روندم...
جلوی در عمارت با ماشین وایستادم و تند تند بوق
میزدم تا در رو برام باز کنند...
در باز شد و رفتم داخل و جلوی ساختمون پیاده
شدم و با خشم رفتم تو...
خدمتکار قدم به قدم کنارم راه میومد و گفت:میتونم
کمکتون کنم آقای جئون؟!
-رئیس کیم کجاست؟
+ایشون داخل دفترشون هستند قربان...
-خوبه...تو میتونی بری
+چشم قربان..
سریع از پله ها بالا رفتم و خودم رو داخل اتاق
انداختم که تهیونگ و پدرش هم زمان چرخیدند
سمت من...
ته:اینجا چی میخوای!؟
-حوصله ی دعوا باهاتون رو ندارم...
سمت میزش رفتم و یک برگه و خودکار برداشتم و
شروع کردم به نوشتن..
-بیا کار ها رو راحت کنیم آقای کیم..قبول کن که یک
مرد بی عرضه ای که برای قدرتت حتی  دختر
خودت رو هم قربانی کردی..پس بدرد این پست
نمیخوری...همین الان تا آرومم این رو امضا کن!
برگه رو هل دادم سمتش...
بهش نگاه کردم که حسابی درمونده بود..
ته:الان وقتش نیست کوک!
-تو خفه شو که پیشش بودی و هیچ غلطی
نتونستس بکنی!
چرخیدم سمت اقای کیم و داد زدم:امضاش کن!
اشک هاش رو پاک کرد و خودکار خودش رو برداشت و برگه رو امضا کرد و پایینش رو مهر زد  و کاغد رو هل داد سمت من و سرش رو گرفت و گفت:دیگهبرو بیرون...
کاغذ رو چنگ زدم و با نیشخندی نگاهش کردم...
-حداقل میتونم مراقب بیانکا باشم...
متن کاغذ:
(این جانب کیم هه جون رییس قبیله ی گرگینه های
شمالی رسما به دلایل خانوادگی از این مقام استعفا
میدم و ریاست قبیله رو به خانواده ی جئون و
پسرشون جئون جونگ کوک میسپارم..
امضا...
کیم هه جون    )

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Where stories live. Discover now