Part 23:

1.8K 167 31
                                    


9 شب بود...
-فاک...تا اون موقع باید صبر کنم؟؟
موهام رو بهم ریختم و سوار ماشین شدم و به خونه
برگشتم...
فعلا توی اون خونه من و هسوک بودیم..
هسوک هم خیلی کم میومد خونه و همش بار پیش
دختره بود..
ته از اون روز پیش پدرش موند و کوک و بیانکا
هم ک خونه ی جدید داشتند..
خسته در خونه رو باز کردم و داخل رفتم..
همزمان هسوک پرید روم!
+جیمین!!
هلش دادم عقب!
-یاااااا!!کمرم شکست!
+بلیط!!؟
-بشین کارت دارم...
+نگو که به هر بهانه ای نگرفتیش!
-بشین!
رفتم توی آَشپزخونه و برای خودم توی لیوان آب
ریختم و هسوک هم روی اپن نشست..
+بگو دیگه..
لیوان اب رو توی دستم چرخوندم و بهش زل زدم..
-هسوک...
+هوم؟؟؟
-من...من امروز یکی رو دیدم ک...شدیدا شبیه
ملیسا بود...
+....
-حالت لباش...موهاش...حتی خال روی گونه اش هم
همون بود...فقط...نمیدونم چرا من رو نشناخت و
ازم فرار کرد!
هسوک از روی اپن پایین اومد و دستش رو روی
شونم گذاشت...
+میدونم خیلی دلتنگشی...ولی مَرد...اون دوسال
پیش جلوی چشم خودمون مُرد...واقعا فکر کردی
کسی میتونه از این ارتفاع پرت شه پایین و زنده
بمونه؟اون هم زخمی؟
-اما اون دقیقا شبیه خودش بود!
+شاید همزادی چیزی بوده...تو تازه حالت خوب
شده...هم تو،هم ته،هم کوک...پس دوباره سعی نکن
این زخم قدیمی رو باز کنی!
-ولی اگه خودش باشه چی؟
+اگه خودش بود ازت فرار نمیکرد!
اهی از روی نا امیدی کشیدم و روی صندلی
نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم...
هسوک:آخر بلیط رو واس من گرفتی یا نه
نفله؟
-هسوک...
+باز چیه؟
-منم امشب میام به سینما...
+چی!!؟تو کجاااا!!!؟
-میخوام روحیم عوض شه...حرفیه؟
+نه...آخه...فیلمش ترسناکه!به روحیت نمیخوره!!
پوکر سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم...
-اره به روحیه ی تو میخوره.... -_-
+بیخیال پسر!!تو توی خونه بمون و استراحت
کن!
-من بلیط گرفتم الکی مخالفت نکن...
+فاک یو...
-میدونم که اون دختره هم اونجاست...الکی بال بال
نزن...
با تمام توان زد پشت گردنم و گفت:بعدا تلافی
میکنم!
و بعد رفت توی اتاقش...
با تعجب پشت گردنم رو گرفته بودم...
-فازش چی بود!؟
بلند شدم و توی اتاقم رفتم و لباس هام رو در آوردم
و داخل حموم رفتم...
شیر آب رو باز کردم و دستم رو روی آیینه ی
بخار گرفته ی حموم کشیدم و خودم رو توش
نگاه کردم...
این منم...یک آلفای زیبا که دختر های زیادی
دنبالش اند...ولی اونقدر زیاده خواه بودم که عاشق
دختر زیبا و مغرور رئیس قبیله شدم...دختری
که تهش عاشق دوستم شد و باعث شد با اون
سر جنگ بیوفتم..تهش هم بالاخره به خودم
علاقه مندش کردم...حتی وقتی یک روز هم نگذشته
بود...کشتنش...این حقم بود؟حقم این بود که
الان چهره ام انقدر افسرده و داغون شه؟
بعد اون همه سختیه مزخرفی که کشیدم...حقم یک
خوشی نبود؟یک لبخند؟یک شادی؟یک آرامش؟
نه...
مثل این که نیست...
من حق خوشحالی ندارم...
انگشت اشاره ام رو روی گوشه ی لبم کشیدم و
بالا آوردمش و لبخند فیکی درست کردم...
نه...دیگه حتی خنده هم بهم نمیاد...
معلوم نیست گناهم توی زندگی قبلیم چی بوده که
این نصیبم شده...
سرم رو تکون دادم و افکارم رو از خودم دور
کردم و بعد از شستن خودم بیرون اومدم..
چند ساعتی خودم رو مشغول کردم و بالاخره
نزدیک 9 شب آماده شدم...
تیپ اسپرت زدم و رفتم پایین...
-هسوک!! آماده نشدی؟؟؟
در اتاقش باز شد و با یک ظاهر شیک و مجلسی
و مجلل بیرون اومد...
جفتمون با تعجب به هم نگاه میکردیم...
با هم گفتیم:این چه قیافه ایه!!؟
-مگه داری میری عروسی!؟؟؟
+تو مگه داری میری باشگاه!
-من دلیل دارم!
+منم دلیل دارم!
-دلیل تو چیه!؟!
+میخوام حداقل با تیپم مخ دختره رو بزنم...تو چی؟!
-منم میخوام اگه فرار کرد باز بگیرمش!
+ها؟کی؟!
فاک سوتی دادم...
-آه..دزد!!
+دزد؟
-اره اره....اخه...اها!امروز کیفم رو زدن به خاطر
لباس هام نتونستم برم دنبالش...واس احتیاط اینا
رو پوشیدم...
+اما تو که الان کیف نداری که بخواند بزنند =/
-اه...میدونی...توی جیب دزده بلیط این فیلمه رو
دیدم..میخوام ببینم اگه اونجا بود بگیرمش!
چند باز پلک زد و نگاهم کرد..
+من که چیزی از چرت و پرتای تو نفهمیدم...بیا
بریم...
-اره اره...بیا این بحث رو بیشتر از این کش
ندیم!
اهی کشید و از خونه بیرون رفت و سوار ماشین
شد..
روی صندلی کمک راننده نشستم و راه افتادیم
سمت سینما...
+هوف...خدا کنه بالاخره قبولم کنه...
-من هنوز نمیفهمم تو چطور عاشق یک پن شدی...
+لز که نیست که از پسرا خوشش نیاد!
-بیخیال بیا این بحث رو کشش ندیم!
+اره...مثل بحث دزد تو!
به سینما رسیدیم و پیاده شدیم
سمت صندلی ها رفتیم و من کل سینما رو با چشمام
اسکن میکردم تا پیداش کنم...
ولی نبود...
روی صندلی هامون نشستیم و هسوک با تعجب
نگاهم کرد..
-چیه؟
+چرا صندلی تو یکی با من فرق داره!؟
میخواستم دوست دخترت رو محاصره کنیم در نره!
+تو از کجا میدونستی که اون 39 هه؟
-دیگه...بماند...
+مشکوک میزنی جیم...
-فیلمت رو نگاه کن!
کم کم فیلم شروع شد و نه دوست دختر هسوک و نه
اون دختره اومده بودند...
چشمام رو بستم...
-فکر نکنم بیاند...
ناخواسته خوابم برد..
با حس کردن ریخته شدن مایعی روی شلوارم از
خواب پریدم و اطراف رو نگاه کردم!!
+اوپس ببخشید...
دوست دختر مزخرف هسوک...-_-
هسوک:عب نداره پسر..
-دارم برات!
یک صدایی از کنارم گفت:دستمال میخوایند؟
چرخیدم سمتش که با کمال تعجب اون دختر رو
دیدم!!!
با چشمای گرد و حس پیروزی خاصی توی دلم
نگاهش میکردم...
دستمال پارچه ای سمتم گرفته بود و بهم نگاه نمیکرد..
ازش گرفتم:ممنون...
هنوز روی چشمم عینک بود..
هسوک:آخ دلم...من میرم دستشویی...
بلند شد و از سالن بیرون رفت..
چرخیدم سمت دختره...
-میتونم باهاتون صحبت کنم؟
+به نظرم اینجا بیشتر باید سکوت کنی..
نیشخندی زدم...
-ولی من دوساله سکوت کردم..فکر کنم وقتشه
حرف بزنم...
+نه...چون من علاقه ای به شنیدن حرف هاتون
ندارم..
-چرا توی جای به این تاریکی عینک دودی زدی؟
+فکر نکنم باید به شما جواب پس بدم...
-یا...من رو یادت نیس؟من همونی ام که توی
مارکت دیدیش!
با گفتن این حرف جا خورد و دستاش رو مشت
کرد...
دستش رو روی صندلی اروم میزد تا به کیفش
رسید...
دستش رو داخل کیفش کرد و با استرس گوشیش
رو بیرون آورد و گذاشت رو گوشش...
+اوه مامان..!دارم میام ببخشبد!!
سریع بلند شد و با کمک صندلی ها خودش رو از
سالن بیرون کشید!
-هی!!صبر کن!!
بلند شدم تا برم دنبالش که یک دستی محکم خورد
پشت سرم!!
-اهههه!!هسوک الان وقتش نی....
برگشتم که دیدم با کمال تعجب دوست دختر
هسوکه!
-داری چه غلطی میکنی!!؟
دستم رو گرفت و کشیدم پایین!
-یااااااااا!!
دستش رو روی دهنم گذاشت!
+هیس!ما تو یک مکان عمومی هستیم خوشگله!
نباید سر و صدا کنی...
دستش رو با عصبانیت از روی دهنم برداشتم!
+به قیافت نمیخوره دختر باز باشی...اون که رفت..
نظرت راجب من چیه؟
با خشم دستش رو پس زدم و گفتم:من به آشغال
هایی مثل تو حتی نگاه هم نمیکنم!
سریع زدم بیرون!
کل سالن ورودی رو گشتم...
ولی خبری ازش نبود...
-لعنتی!!
چشمم به هسوک خورد که روی یکی از صندلی ها
توی شوک نشسته بود..
-فاک...حتما دختره بهش به خاطر من پریده...
رفتم سمتش..
-هی هسوک...من نمیخواستم اون حرف ها رو...
+دیدمش...
-چی؟!چی رو؟
هسوک با چشم هایی که ترس توش موج میزد
گفت:دیدمش...من...من ملیسا رو دیدم...!

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Where stories live. Discover now