Part 20:

1.8K 173 15
                                    


ملیسا:

برف سنگینی قسمت کوهستان رو گرفته بود...
به سختی تونستم کلبه ای که بیانکا گفت رو پیدا
کنم...
یک کلبه ی چوبی بزرگ وسط کوه بود....
بدنم میلرزید و موهای بدنم که در حالت گرگ
بودم سفید شده بود...
تمام انرژیم رو جمع کردم و دویدم سمت خونه و
خودم رو محکم کوبیدم به در که باز شد!!
پرت شدم توی کلبه!!
خالی بود...
به سختی بلند شدم که چشمم به شومینه ی روشن
خونه خورد....خودم رو بهش رسوندم و جلوش
پرت کردم...
نفس نفس میزدم و بدنم میلرزید...
به گرمای بیشتری احتیاج داشتم....پتو....
ولی پاهام حس نداشت تا بتونم خونه رو برای پیدا
کردنش بگردم...
کنار شومینه در همون حالت چند دقیقه ای موندم که
کم کم پلک هام سنگین شد و خوابم برد...
با حس گرمای خوبی چشمام رو باز کردم...
هنوز جلوی شومینه بودم ولی کلی پتو روم افتاده
بود و آتیش شومینه هم بیشتر شده بود!
تبدیل به انسان شدم و اروم بلند شدم و نشستم...
به اطرافم نگاه کردم...
دو نفر توی آشپزخونه بودند و یک نفر دم در خونه
با گوشی صحبت میکرد....
-یعنی افراد پدرم پیدام کردند؟!نه نه....امکان نداره...
بلند شدم و سمت در رفتم تا شخصی که با تلفن
حرف میزد رو ببینم که یکدفعه یکی بازوم رو از
پشت گرفت و چرخوندم سمت خودش!!
با تعجب گفتم:جیمین؟!!
جیم:بیدار شدی؟
دستش رو روی سرم گذاشت...
جیم:خوبه دمای بدنت برگشته...خیلی سرد بودی
وقتی اومدیم اینجا...
چند تا پلک زدم...
-چطوری اینجایید؟!
+اینجا کلبه ی کوهیه منه ها!
-راست میگی...
بلند داد زد:هسوک!!سوپ رو درست
کردی؟؟ملیسا بهوش اومده!!
با دادی که زد فردی که با تلفن صحبت میکرد
چرخید سمت ما..
تهیونگ بود...
چقدر دلم میخواست جونگ کوک باشه...
هسوک ملاقه به دست اومد بیرون و با تعجب
بهم نگاه کرد و گفت:سالمی دختر!؟!؟
تهیونگ هم خودش رو بهمون رسوند...
ته:ملیسا!؟خوبی!؟چیزیت نشده!؟
-نه خوبم....بقیه کجاند؟
هسوک:جونگ کوک و بیانکا توی شهر موندند تا
بتونند جلوی پدرت رو بگیرند
-که اینطور...
جیم:بیا سوپ رو بخور بعد هم بخواب...اینجا جات
امنه...
ته:نه جیم...امن نیست...یکی از افرادم متوجه شده
داشتند تعقیبمون میکردند...الان هم بهم زنگ زد...
جیم:ما 4 تا آلفاییم!میتونیم از پسشون بربیایم!
هلشون دادم کنار و از وسطشون رد شدم و
رفتم سمت آشپزخونه...
-سوپ من کجاست؟
همه با تعجب نگاهم میکردند...
یک کاسه برداشتم و کمی سوپ برای خودم توی
کاسه ریختم و نشستم پشت میز و شروع کردم
به خوردنش....
ته با تعجب گفت:اصلا نگران نیستی پدر پیدات
کنه و بکشتت؟
-حالا که من رو نمیخواد چه اصراری به زنده
موندنه؟
جیم:اون نمیکشتت!میخواد تو رو پیش کانگ جون
برگردونه!
-پس خودم ، خودم رو میکشم....
سه تاییشون با هم گفتند:یااااااا!!
خب دروغ چرا چون کوک اینجا نبود و با اون
دختر مونده بود حس پوچی میکردم...لعنت به
این عشق و احساس....
چند قاشق خوردم و دهنم رو پاک کردم و بلند شدم
-ممنونم بابت سوپ هسوک....من کجا میتونم
بخوابم؟
جیم:دنبالم بیا...
دنبالش را افتادم و از پنجره ی قدی توی سالن
بیرون رو نگاه کردم....شب شده بود...
ته:پس من بیرون کشیک میدم....
هسوک:منم توی پذیرایی میمونم..
جیم:منم توی اتاق ملیسا میمونم حواسم بهش باشه..
-جان؟!!؟چرا تو اتاق من؟!!
ته:مخالفت نکن برای خودت بهتره!
-هایش!
رفتم بالا...
جیم:صبر کن!تو مگه میدونی اتاقت کجاست!؟
-جون بکن بیا!
خودش رو بهم رسوند و دستم رو گرفت
+بریم...
-یاا یاا!
من رو دنبال خودش تا اتاق اخری کشید...
در رو باز کرد و رفت تو...
یک اتاق ساده  ی زیر شیروونی با یک تخت
دونفره بود...
ریز نگاهش کردم...
-قرار نیست که من و تو روی اون تخت باهم
بخوابیم؟
+نترس من پایین تختت میخوابم...حالا برو بخواب
منم میرم یک دوش میگیرم
-باشه برو..
رفتم و روی تخت دراز کشیدم و اون هم رفت
توی حموم اتاق..
یک وری روی تخت دراز کشیدم....خوابم
نمیبرد....اون پسر مثل یک خوره به جون مغزم
افتاده بود...
چشمام رو بستم تا بخوابم و ذهنم رو آروم کنم که
صدای باز شدن در حموم رو شنیدم...
قدم ها سمت من می اومد....
روی تخت نشست و بعد پیشونیم رو بوسید!!
سعی کردم از تعجب چشمام رو باز نکنم...
بلند شد و رفت سمت دیگه ی اتاق...
چشمام رو یکم باز کردم که دیدم جیمین با یک
حوله ی سفید که دور پایین تنه اش پیچیده شده
جلوی آیینه وایستاده و موهاش رو خشک میکنه..
هیکل سفید و شیش تیکه ای که داشت اون رو
خیلی جذاب نشون میداد...
برای چند لحظه محوش شدم...
یکدفعه چرخید سمت من که سریع چشمام رو بستم!
اومد بالای سرم..
+بیداری ملیسا؟
ناله ای کردم و پشتم رو بهش کردم و با حالت
خواب آلود گفتم:چی کارم داری؟
خندید و گفت:پس بیداری...
-نه...
+داشتی من رو دید میزدی؟
سریع بلند شدم و نشستم و گفتم:نه!
زد زیر خنده...
+خیلی بامزه ای....دلم میخواد بخورمت...
-جانم!؟
صورتش رو نزدیکم آورد و گفت:میزاری بخورمت؟
پوکر نگاهش کردم...
-نزار قبلش من با دندون هام تیکه تیکه ات کنم....
دستم رو گرفت و روی سینه ی برهنه اش گذاشت
و گفت:حسش میکنی؟
با تعجب گفتم:چی؟!
+تپش قلبی که برای تو میزنه رو حسش میکنی؟
-جیمین...
+به چه زبونی بگم عاشقتم؟
نگاهم رو ازش گرفتم و دستم رو از توی دستش
بیرون کشیدم و مشتش کردم...
+من بهت جا دادم و مراقبت بودم...میتونی در
عوضش یک کار کوچیک برام بکنی؟
هلش دادم عقب و بلند شدم و گفتم:فکرش هم
نکن باهات بخوابم!!
خندید و گفت:من جونگ کوک نیستم...
-پس چی میخوای؟!
تا حد ممکن بهم نزدیک شد و چونم رو بین
انگشت هاش گرفت و بالا داد و خمار نگاهم
کرد...
+بزار ببوسمت...فقط یک بار..
-ن....
قبل از این که حرف بزنم دهنم رو گرفت!
لبش رو روی دستش که روی دهنم بود گذاشت
که از تعجب خشک شدم!!
با فاصله ی کمی جدا شد و دوباره نگاهی بهم کرد
و دستش رو اروم برداشت و ایندفعه لباش
رو روی لب هام خوابوند...
فقط خشک شده بودم...!
وقتی دید وخالفتی نمیکنم مک محکمی از لب هام
گرفت !
چشمام رو بستم و آروم همراهیش کردم که دستش
رو دور کمرم حلقه کرد و من رو به خودش
چسبوند و بوسه امون رو سریع تر و محکم تر کرد
و لبام روتو دهنش میکشید
با مک صدا داری اروم ازم جدا شد و خمار نگاهم میکرد
متقابلا نگاهش کردم...
پیشونیم رو دوباره بوسید و چشماش رو بست
+عاشقتم...
ولم کرد و گفت:بخواب...من حواسم بهت هست...
اروم رفتم و روی تخت دراز کشیدم...
لباس تنش کرد و پشت به من کنار تخت روی
زمین نشست
-جیمین..
+هوم؟
-اگه....اگه میخوای میتونی...روی تخت بخوابی...
من مشکلی ندارم....
+چی!؟
-هیچی ولش کن...
به ثانیه نکشید که دستاش از پشت دورم حلقه
شد!!
-جیمین!
چرخیدم سمتش!
شیطون نگاهم کرد و صورتم رو گرفت و لبام رو
دوباره بوسید و چسبوندم به سینه اش...
+بخواب...
چیزی نگفتم و خوابیدم...
نیمه های شب با داد هسوک از خواب پریدیم!!
عین جن زده ها روی تخت نشستیم!!
-چی شده!؟
+همین جا بمون!میرم ببینم!
سریع پتو رو کنار  زد و دوید سمت در که در
همزمان باهاش باز شد!!
هسوک اومد تو و در رو بست!
-چی شده!؟
هسوک:زود باشید باید فرار کنیم!افراد پدرت
اینجاند!ته جلوشون رو گرفته!باید ما فرار کنیم!
جیمین دستم رو گرفت و کشید سمت پنجره...
جیم:باید بپریم!
هسوک:چی؟!
جیم:اول تو بپر هسوک!
هسوک:بلنده!!
گرفتش و هلش داد سمت پنجره!
جیم:وقت نداریم!
هسوک:باشه باشه!
تبدیل به گرگ شد و پرید...
+بپر ملیسا!
-تو چی!؟
+بعد تو میام برو!!!
سریع تبدیل شدم و پریدم سمت هسوک
جیمین هم بعد ما اومد...
به سمت جنگل دویدیم که حضور چند نفر رو که
دنبالمون میاند رو حس کردیم!!
هسوک:پیدامون کردند!!
جیم:نباید گیر بیوفتیم!
-خیلی زیاد اند!!
هسوک:بریم سمت آبشار!یک غار اونجاست مخفی
شیم!
جیم:بریم...!
جهتمون رو به آبشار تغییر دادیم...
خیلی بهمون نزدیک شده بودند!!
چند نفرشون جلومون سبز شدند که بعد مبارزه
به جیم و هسوک دوباره راه افتادیم
به آبشار رسیدیم ولی....
تبدیل به آدم شدیم..
-لعنتی!!اینجا که پرت گاهه!!
هسوک:پل رو خراب کردند!!
ناگهان با حلقه ای از گرگینه ها دورمون مواجه
شدیم!!
مردی با لباس تمام مشکی که معاون پدرم بود سمتم اومد
+ملیسا شی...با زبون خوش خودتون بیاید...
-من بمیرم هم نمیام!
نیشخندی زد...
+پس به زور وارد میشیم...بگیرینشون....
بهمون حمله کردند که جیم و هسوک ازم محافظت
میکردند...
یکیشون سمت من اومد که شروع کردیم به مبارزه!
مچ دستم رو روی هوا گرفت و سمت خودش
کشید که با لگد توی شکمش دورش کردم!
یک مشت از کنار تو صورتم خورد  افتادم روی
زمین!
با طناب سمتم اومد که سریع بلند شدم و کنار
کشیدم...
نفهمیدم چی شد...
فقط صدای داد جیمین رو شنیدم...
+ملیسا مواظت پشت سرت
باش!!!!!
چرخیدم که ناخون های یکی محکم توی چشمام
کشیده شد!!!
چشمام رو محکم بستم و عقب عقب میرفتم...
داشت میسوخت و مایع داغی رو بین دستام
حس میکردم!!
همین طور عقب رفتم تا زیر پاهام خالی و شد
و روی هوا آزاد شدم و بعد چیزی نفهمیدم....
جیمین:
-ملیسا مواظب پشت سرت
باش!!!!!
پنجه های اون عوضی توی صورتش کشیده شد
که جیغ کشید و صورتش رو گرفت!!
عقب عقب به سمت پرتگاه میرفت!!
-نه نه....ملیساااااااا!!
به سمتش دویدم که قبل از این که برسم از
پرتگاه افتاد!!
روی هوا چنگ زدم تا بگیرمش ولی بهش نرسیدم!
-ملیســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااا!!
با شدت افتاد توی اب بین سنگ ها!!
اومدم بپرم که هسوک سریع گرفتم!!
هسوک:دیوونه شدی!!؟!
-ولم کن!!!!ملیســــــــــــــاااا!!
اسمش رو زار میزدم و اشکام میریخت
-ملیســــــــــــــــــــــــــا!!!ملیســــــــــــــــــــــــــا!!!!
هسوک سرم رو گرفت و توی سینش فرو برد...
+اروم باش جیم...اون...اون نمیتونه با این ارتفاع زنده بمونه...
-نـــــــــــــــــــــــــه!!!نه!!نمرده!!دهنت رو ببند!!
ملیســـــــــــــــــااااااااا!!
اون عوضی ها سمتمون اومدند و گرفتنمون....
دستامون رو با طناب بستند!
-ولم کنید آشغال هـــــــــــــــــا!!!!!!!!شما
کشتینش!!!همتون رو
میکشم!!!!
سه نفرشون گرفتنمون و نشوندنم و بستنم...
چند نفر لب پرت گاه وایستادند...
+قربان کشته شده چیکار کنیم؟
+به رئیس چی بگیم!؟
اون عوضی همون طور لبه ی پرتگاه وایستاده بود و پایین رو نگاه میکرد
+میگیم خودکشی کرد....
+چشم قربان...
+با اون ها چیکار کنیم؟
+میبریمشون پیش رئیس....تهیونگ چی شد؟
+افراد گرفتنش....
+خوبه...پس بریم....

شرط اپ ۱۱۰۰ ووت

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Where stories live. Discover now