Part 25:

2.9K 181 25
                                    


{سه سال بعد..}
ملیسا:
-هی بچه صبر کن!
جیمین:چیکارش داری بزار بازی کنه!
-جیمینااا!!باز مثله دفعه ی پیش میره لبه پرتگاه یا
غار خرس ها!
بیانکا:نگران نباش!هیچیش نمیشه!
اخمی میکنم
-بچه ی خودت کجاست!؟؟
+پیشه عموش!
کوک اروم غرید و یکم از نسکافه اش رو سر کشید
کوک:اون یونگی رو آخر سلاخی میکنم..
بیانکا:از تو بهتر بچه نگه میداره!
اروم میخندم
-اون پوکر فیس اعظم..
هسوک:یااا نگو!!مگه چشه!!؟
با تعجب نگاهش میکنم
-تو چته!؟
جین:روش کراش زده!
همه با هم گفتیم:چی!!؟
هسوک چند تا سرفه کرد
جیمین:عب نداره!حداقل از اون دختره تو بار بهتره
هسوک:یاااا!!انقدر اون اشتباه رو به رخم نکش!
نامجون:اوه!!بالاخره فهمیدی اشتباه بوده!
کوک با حرص لیوانش رو روی میز کوبید
+یاااا بیانکا برو بچه رو از یونگی بگیر!منم باباش ام!
انقدر دسته اون دادی که الان به جای من اون رو
بابا صدا میزنه!اگه انقدر اون رو میخواستی میرفتی
پیشه اون منم با ملیسا ازدواج میکردم!
جیمین من رو کشید تو بغلش
+یااا!!به زنه من چشم نداشته باش!!
بیانکا خیلی خونسرد به کوک نگاه کرد و گفت:مگه
تو گذاشتی؟کی من رو بی اجازه نشونه گذاری کرد؟
کوک:اها!پس درست گفتم!تو اون رو میخواستی!
بلند شد و با خشم و حرص ادامه داد:پس
طلاق میگیریم!
همه با تعجب نگاهش میکردیم و فقط بیانکا خونسرد
بود
-یاا!!چی میگی کوک!تو یک پدری الان!
نامجون:میتونی دوری بچه ات رو تحمل کنی!!؟
کوک:سرپرستیش رو میگیرم!
همه به بیانکا نگاه کردیم که گفت:جونگ کوک شی..
تو یک امگا رو نشونه گذاری کردی و نمیتونی به
هیچ وجه ولش کنی و اگر هم ولش کنی قبیله ات
میپاشه..تو با استفاده از من حکومت قبیله ی امگاها
هم به عهده داری و در اخر...اگر من رو ول کنی
دیگه ملیسایی هم نیست که بری پیشش!درسته؟
همه با دهنه باز نگاهش میکردیم
چشماش رو با حرص فشار داد و نشست سره
جاش..
کوک:باشه..
جیمین چشمام رو بوسید و گفت:خدا رو شکر که
تونستیم با عمله پیوند قرنیه چشمات رو برگردونیم..
-ممنونتونم که اون یک سال تحملم کردین..
هسوک:همه ی اینا رو مدیون کوکیم
بیانکا:اره...این هم جزو خوبی های جنابه دیگه..
و اروم خندید
جین:من رو این پسر کشت تا کله قبایل رو گشتم تا
تونستم یک جفت چشمه سالم پیدا کنم
کوک:چشمای یک امگای زیبا که توسط قبیله ی
وحشی ها کشته شده بود..
-ممنونمش ام ...ولی...من خودم زیبا ترین الفای
قبایل ام!
کوک:اون ماله وقتی بود که جوون و زیبا بودی!
-یاااا!!مگه من چند سالمه!!؟؟
کوک:پیر شدی!بچه هم ک به دنیا آوردی از ریخت
افتاده هیکلت...موهات هم کوتاه کردی شبیه
مامان بزرگ ها شدی...بگم بازم؟
غریدم و پنچه هام رو بالا اوردم
-دلت میخواد بمیری؟؟زنه خودت هم هم این چند
سال پیر تر شده و بچه به دنیا اورده و موهاش رو
کوتاه کرده!
جفتشون با هم قهوه ی توی دهنشون رو تف کردن
بیرون و با همدیگه گفتن:یااا!!
لبخندی زدم و به جیم تکیه دادم و زبونم رو دراز
کردم
یونگی داخله باغ اومد و مین کی بچه ی کوک و بیانکا
رو دوشش بود
یونگی:بیا پسرت رو بگیر بیانکا کمر برام نزاشت!
مین کی موهای یونگی رو میکشید و ما میخندیدم
بیانکا بچه رو گرفت و بوسیدش و گذاشتش روی
پاهای کوک که کوک با تعجب دستاش رو باز کرد
و مین کی رو نگاه میکرد
مین کی اروم بابایی گفت و گونه های کوک رو
میکشید
بچه اشون چشم های ابیه زیبایی داشت
هسوک:اخر من نفهمیدم چشم های این بچه به کی
رفته...یاا بیانکا!خیانت که نکردی هاا!!؟
کوک:نگران نباشید!مادره مادره مادره مادر بزرگم
چشم های ابی اسمونی زیبایی داشت که از پدره
پدره پدربزرگش به ارث برده بود!
همه با دهنه باز نگاهش میکردیم...
-بله..
یونگی به اطراف نگاه کرد و گفت:ته رو نمیبینم...
کجاست؟
-الانه که بیاد..
بچه ی من و جیم یک دختر بود که اسمش رو نینا
گذاشته بودیم
نینا تازه شروع کرده بود به حرف زدن
موهاش رو دوگوشی بسته بودم و یک پیرهن
سفید هم تنش کرده بودم و تو باغ دنباله خرگوشی
که داشت میدوید
ته از در باغ داخل اومد که نینا با دیدنش دوید
سمتش و گفت:عمو!
ته بغلش کرد و تند تند میبوسیدش
ته:جونه عمو کیوتیم!
اومد و بالا سر ما وایستاد
-چه خبرا؟
ته:اه...همش دردسر و خستگی...
کوک:چی شده؟
ته:خبر دادن قبیله ی وحشی ها دارن اماده ی
جنگ میشن...
نامجون:با؟
ته:ما..
کوک:این اصلا خوب نیست...
بلند شد و دستاش رو توی جیبش کرد و پوزخندی
زد و گفت:همه میرین به کوهستان و پناه میگیرید..
داستانه جدیدی جلومون داریم...

پایان...
ممنون که در طول این داستان همراهم بودید
امیدوارم از فیکشن های دیگه ام هم حمایت کنید

خب خب بچه هااااا
الفاهم تموم شد
امیدوارم لذت برده باشین
چون این پارت کوتاه بود پارت ویژه هم میزارم بعد از این پارت
عاشقتونم

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Where stories live. Discover now