Part 13:

2K 197 13
                                    


ملیسا:

چشمام رو با سنگینیه وحشتناکی که روی پلک هام افتاده بود باز کردم...
همه جا رو تار میدیدم که کم کم دیدم برگشت....
دستم رو روی سرم گذاشتم و نیم خیز بلند شدم
-چه خبره...؟
به اطراف نگاه کردم که دیدم یک نفر کنار تختم نشسته بود و سرش رو روی تخت گذاشته بود و خوابیده بود...
جا میخورم و دستم رو اروم سمت سرش میبرم
-جونگ کوک...؟تو هنوز نرفتی...؟
با شنیدن صدام پلک هاش رو باز کرد...خمیازه کشید و خمار اطراف را نگاه کرد و چرخید سمت من...
با دیدن صورتش با تعجب داد زدم
-جیمین!!!؟؟تو اینجا چیکار میکنی!!!!؟؟
پوکر نگاهم کرد
+بهوش اومدی؟
اخمی میکنم
-میگم تو چطور اینجایی!؟
جیمین:جونگ کوک ازم خواست که بیامو...مراقبت باشم...
-چرا مثلا؟قراره لولو من رو تو خونه ی خودم بخوره؟
جیمین:شنیدم تهیونگ مریضه...مثل این که با پدرت هم مشکل داری نه؟
-که چی؟به تو ربطی نداره....برو بیرون...
بلند شد و دستش رو توی موهاش کشید و گفت:
چرا جونگ کوک اجازه داره بمونه ولی من نه؟
جا میخورم و دستام رو روی ملافه مشت میکنم
-چی؟
جیمین:به خاطر این که بهت اعتراف کردم احساس معذب بودن میکنی یا شاید این که عاشق جونگ کوک شدی؟
چشمام رو با حرص بستم و چیزی نگفتم...
جیمین:تو نمیتونی اون رو داشته باشی...اون عاشق بیانکاست...
با خشم داد زدم
-که چی!!
جیمین اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:اون...آه...با بیانکا جفت شده!
با حرفش خشکم میزنه و لب میزنم
-چی؟
جیمین:دیشب که تو بیهوش بودی نشانه گذاریش کرد!
ناخواسته حلقه های اشک تو چشمام جمع شد....
-چی گفتی....بیانکا رو....نشونه گذاری کرده!؟
جیمین با تعجب گفت:واقعا دوستش داری؟!
قطره ی اشک از روی گونه ام سر میخورد پایین...
-نمیدونم...
جیمین با عصبانیت شونه هام رو گرفت و گفت:
بس کن ملیسا!اون تو رو نمیخواد!
-پس چرا....رفتارش این رو نشون نمیداد...؟
جیمین:جونگ کوک یک عوضی هوس بازه!بهت توجه میکنه تا وقتی باهاش بخوابی!وقتی مزه ات کرد عین یک آشغال دور میندازت!
-درسته....همین طوره....من نباید عاشقش بشم...
روی تخت نشست و بغلم کرد...
جیمین:من کنارت میمونم....لطفا قبولم کن...
از خودم جداش کردم و گفتم:حتی فکرش هم نکن...
جیمین:چرا؟!
-چون علاقه ای به جفت گیری ندارم!
+ما جفت گیری نمیکنیم!بزار فقط کنارت باشم...قول میدم نشانه گذاریت نکنم!هوم؟
نگاهم رو ازش گرفتم و دراز کشیدم...
با صدای باز شدن در توجهم رو به در دادم....
جیمین:ته...چی شده؟
ته با نگرانی گفت:ملیسا بهوش نیومده هنوز؟!
جیمین:همین الان بهوش اومد چرا؟چیزی شده!؟
ته:ملیسا بیداری؟!
-هوم...چیه؟
ته:خبر رسیده پسر قبیله ی دشمن داره میاد اینجا!
-خب چیکار کنم؟
ته:میدونی که چقدر از ما قوی تراند؟
-هوم...
ته:و ما هم به بدبختی باهاشون صلح کردیم و مطیع خواسته هاشونیم؟
-بله بله...
ته:بیچاره شدی...
-چرا؟
ته:اون داره میاد تا تو رو به عنوان برده ی خودش ببره...
عین برق گرفته ها از جام پریدم و همزمان با جیمین گفتم:چی!!!!؟برده!!!؟؟
جیمین با عصبانیت از جاش بلند شد
+یعنی چی؟!
سریع از رو تخت پایین اومدم
-الان میخواین چیکار کنید!!؟
یک صدای مردونه از بیرون اتاق سکوت رو شکست
+معلومه باهاش میری...
پدرم وارد اتاقم شد...
-بابا!!من دخترتم!!دوست داری زیر خواب بقیه بشم!!؟
پدر:من نمیتونم زندگی کل قبیله رو به خاطر این که دختر خودم رو نجات بدم به خطر بندازم!
با عصبانیت جیغ زدم
-انقدر اون قبیله ات برات مهمه!!؟؟
ته:مامان چی شد؟بهش گفتی؟
پدر:خیلی مخالفت و جیغ و داد کرد برای همین تا بردن ملیسا فرستادمش قبیله ی بتا ها پیش خواهرش...
بغضم میگیره و پنجه هام رو کف دستم فشار میدم
-به مامان چیکار داشتی!!؟
پدر:اون همه چیز رو خراب میکرد...
-هه...تو واقعا پدر منی؟یا من از یک رابطه ی نامشروع به دنیا اومدم که با من این رفتار رو میکنی؟
با عصبانیت داد زد
+دهنت رو ببند!
به جیمین نگاه کرد و گفت:این پسره کیه؟
ته:دوست منه...
پدر:ببرش تا وقتی که کانگ جون میخواد بیاد سوتفاهم براش پیش نیاد...
ته:باشه پدر...
جیمین:یعنی چی اینا!؟واقعا میخواین بفرستینش؟!؟
ته بازوش رو گرفت و اروم سمت خودش کشیدش
+هیس!
پدر:تو دخالت نکن بچه...این قضیه به تو مربوط نمیشه
یکدفعه یک خدمتکار با یک سینی که روش پارچه بود اومد تو..
ته:این چیه؟
خدمتکار:این هدیه جناب کانگ جون به خانم ملیساست که فرستادند و تاکیید کردند که بپوشنش...
پدر:آها اون...بیارش اینجا...
خدمتکار سینی رو جلوی پدر گرفت و من همچنان با تعجب نگاهش میکردم!
پارچه رو از روش کنار زد که با چشم های گشاد به اون هدیه نگاه میکردم!!
یک قلاده ی چرمی بود!!
-این....چیه؟
پدر:این هدیه کانگ جونه....بیا بپوشش...
ته با ناراحتی نگاهمون میکرد و جیمین زبونش بند اومده بود....
ته:پدر....این یکم زیاده روی نیست؟
پدر:تو ساکت باش تهیونگ!
قلاده رو برداشت و اومد سمت من...
+بپوشش...
بلند تر از قبل جیغ کشیدم
-مگه من سگم!!!!؟
پدر:نگهبان ها...دست و پاش رو بگیرید!
به سمتم اومد که جیمین جلوشون وایستاد و اجازه نداد بهم نزدیک بشند و زیر بار کتک رو زمین افتاد
ته:جیمین!!
پدر:جفتشون رو بندازین بیرون...
بازو های جفتشون رو گرفتند و کشون کشون بیرون بردنشون
پدرم سمتم اومد که عقب عقب میرفتم
دو تا از نگهبان ها سمتم اومدن و بازو هام رو گرفتند و ثابت نگهم داشتند تا تکون نخورم قلاده رو دور گردنم رو اخرین درجه سفت کرد و بستش که به سرفه افتادم
-خیلی سفته....دارم...خفه میشم!!
پدر:عادت میکنی....
بازو هام رو از دست نگهبان ها ازاد کردم
دستم رو بین قلاده و گردنم بردم و سعی میکردم راه نفس کشیدن برای خودم باز کنم و با التماس نگاهش میکردم
-پدر....خواهش میکنم...این کار رو نکن....
همین طور که به سمت در میرفت گفت:اگه تو رو قربانی نکنم قبیله ام نابود میشه عزیزم...
و بعد هم بیرون رفت و در رو بست...!
بلند شدم و خودم رو توی آیینه نگاه کردم...یک قلاده ی مشکی چرم بود که روش تیغه های ریزی کار شده بود...خط های طلا کوب شده قلاده رو تزئین میکرد...معلوم بود قلاده قیمتیه....
روی زمین نشستم و تنها امیدم برای نجات یک نفر بود....
-نجاتم بده جونگ کوک....

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz