Part 16:

1.8K 182 19
                                    


ملیسا:

سریع تر از همه از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل
خونه و خودم رو توی اتاق ته انداختم
به خونه ی اونا امده بودم چون اگه به خونه ی
خودم برمیگشتم پدرم دوباره من رو برمیگردوند...
همین طور که به سمت حموم میرفتم سوییشرت ته
رو در آوردم و پرت کردم گوشه ی اتاق و مستقیم
به داخل حموم رفتم تا احساس وحشتناک کثیفی که
کل جونم رو گرفته بود رو از بین ببرم...
شلوارم رو در آوردم و شیر آب یخ رو باز کردم و
سریع خودم رو انداختم زیرش!
بدنم از سرما میلرزید ولی احساس سبکی خوبی
بهم میداد...
با لیف و صابون کل زخم هایی که کانگ جون
با دندون هاش رو بدنم انداخته بود رو میکشیدم
که سر باز کردند و دوباره شروع کردند به خون
ریزی کردن...
وان رو پر آب کردم و نشستم توش...
آب تقریبا رنگ صورتی به خودش گرفته بود...
فکر کنم تا آخر عمرم مدیون جونگ کوک ام که
اجازه نداد بیشتر از این بهم دست بزنه وگرنه
اگه بیشتر پیش میرفت خودم رو بی برو و برگشت
میکشتم....
چشمام سنگین شده بود..
حس گیجی بدی تو کل بدنم پیچیده بود...
فکر کنم هنوز یکم از اون دارو تو بدنم مونده باشه..
اجازه دادم پلک هام بسته شه و خوابیدم...
جونگ کوک:
به محض رسیدن ملیسا دیوونه ها سریع داخل خونه رفت...
با تعجب از ماشین پیاده شدم و در رو بستم
-این چشه؟
ته:باید حتما خودش رو بشوره...تو ماشین هم همش
به خودش ور میرفت...خیلی چندشش میشه...
-یعنی با هرکی بخوابه اینجوری میشه؟
ته:نه...چون اون تقریبا بهش تجاوز کرده اینطوری
شده...
-هسوک و بقیه کجاند؟
ته:رفت جین و نامجون رو برسونه خونشون...
-هنوز هم فکر میکنم کار درستی نکردیم که بیانکا و
یونگی رو تنها ول کردیم!اگه دیشب گیر گرگ نما ها
افتاده باشند چی؟ما با ماشین کل شب تو جاده
بودیم تا برسیم بعد اون ها با پای پیاده..
دستش رو جلوی دهنم گرفت و گفت:یک ریز
داری غر میزنی!ببند دیگه!
سری به نشانه ی تاسف تکون داد و رفت تو!
-یاااااا!
موهام رو بهم ریختم و رفتم تو...
-منم دلم شدیدا حموم میخواد...بهتره برم..
ته:باشه برو من حواسم به در هست..
رفتم توی اتاق خودم و لباس پاره ام رو درآوردم
و کاملا برهنه زیر دوش رفتم...
-حس خوبی نسبت به قضیه بیانکا ندارم...
حدود یک ساعت بعد از حموم بیرون اومدم و بعد
از خشک کردن بدنم لباس هام رو تنم کردم...
همین طور که موهام رو با حوله خشک میکردم
به خودم توی آیینه نگاه میکردم...
حالا به خاطر ملیسا و لج در آوردن بیانکا دارم با
یکی از بهترین دوستام سر جنگ میگیرم...
آخه برای چی جیم باید عاشق ملیسا بشه!؟اون که
حتی بهش محل سگ هم نمیده!؟از چیه اون خوشش
اومده؟!حالا اگه من عاشقش شم یک چیزی!
من و اون همش بر اساس اتفاقات اطراف همدیگه
رو ملاقات میکنیم...!
وای خدایا چی دارم با خودم میگم..!
دیوونه شدم رفت!من غلط کردم خواستم زندگیم
از حالت عادی در بیاد!
بین دوتا دختر و کسایی که دوسشون دارند گیر
افتادم!
-پوفف....خدایا خودت بهم صبر بده!
همین طور که یک ریز غر میزدم لباس تنم کردم و از اتاقم بیرون زدم و پله ها رو پایین میومدم
ته پای میز ناهار خوری با برگه هاش نشسته بود و یک عینک گرد طلایی هم زده بود و اون ها رو
میخوند...
-هنوز داری روی پرونده ی امگا ها کار میکنی؟
ته:هوم..
-پدرت شهر رو سوزوند تا به گفته ی خودش جسد
ها رو از بین ببره...باز حالا دخترش رو فروخت تا
همون شهری که به خواسته ی خودش سوزوند
رو بازسازی کنه...
از پشت شیشه های عینکش نگاهم کرد
+چی میخوای بگی؟
ابرویی بالا انداختم
-بهش مشکوک نیستی؟
ته:از چه لحاظ؟
-نمیدونم چرا احساس میکنم مرگ امگا ها زیر سر
پدرته
ته:چرت نگو چرا باید پدرم مردم قبیله ی خودش
رو بکشه؟منطقیه؟
دست به سینه شدم و سرم رو مثبت تکون دادم
-هوم...منطقیه...
ته:از چه لحاظ؟
-چون من یادمه قبیله ی امگا ها داشت علیه پدرت
قیام میکرد...این طور نیست؟تازه بتا ها رو هم سمت
خودشون میکشیدند و با این شعار که آلفا ها به ما
دو قشر جامعه زور میگند و عددی حسابشون
نمیکنند اون ها رو برای حمله به ما تحریک میکردند
چند لحظه به برگه ها زل زد و گفت:کار اون نیست.
حتی اگه کار اون هم باشه اون بهترین کار رو برای
جلوگیری از جنگ کرده...حالا که چی؟میخوای
ریاست رو ازش بگیری؟
تکخندی میزنم و سرم رو پایین میندازم
-من به اون ریاست مسخره کاری ندارم اگه
میخواستمش همون اول میگرفتمش و بیخیالش نمیشدم
فقط میخوام ازت بپرسم وقتی جواب همه ی سوال
هات رو میدونی چرا الکی داری دنبال جواب
میگردی؟
ته:بس کن کوک...بزار کارم رو بکنم..!
-هرجور راحتی....همین جوری به زدن ماسک به
صورتت ادامه بده و امیدوار باش کسی نشناستت..
نگاه سنگینی بهم کرد و چیزی نگفت...
به اطراف نگاه کردم و گفتم:ملیسا کجاست؟
خوابیده؟
ته:هنوز حمومه...
-چی؟!زود تر از من رفته و هنوز نیومده؟!
ته:هوم...
رفتم سمت اتاق ته و در رو باز کردم
لباساش اطراف اتاق افتاده بود...
دم در حموم وایستادم و شروع کردم به در زدن..
-ملیسا؟اون تویی؟نمیخوای بیای بیرون؟
جوابی نمیشنیدم...
-ملیسا!جوابم رو بده!صدام رو میشنوی؟!
باز هم هیچی...
با نگرانی گفتم:ملیسا!جواب بده!وگرنه میام تو!ملیسا!
وقتی دیدم همچنان سکوته دستگیره ی در رو
چرخوندم تا برم تو ولی از داخل قفل شده بود!
-لعنت بهت!
با شونم محکم به در میکوبیدم تا بشکنمش!
چند دفعه محکم خودم رو به در زدم که ته از
سر و صدا ها اومد تو اتاق و با تعجب گفت:داری
چی کار میکنی!!!؟
-لعنت بهت ته!جوابم رو نمیده!
ته:چی؟!
ایندفعه یکم از در دور شدم و دور گرفتم و با قدرت
به در زدم تا شکسست و پرت شدم تو و خوردم
به دیوار!!
شونم رو از درد چنگ زدم و به اطراف نگاه کردم!
توی وان بیهوش افتاده بود و وان رنگ قرمز به
خودش گرفته بود!!
سریع دویدم بالای سرش و شونه هاش رو تکون
دادم!
-ملیسااااااا!ملیسااااااا!!!بیدار شو!!
لباس زیر تنش بود..
دستم رو توی آب بردم و از توی وان برداشتمش
و بلندش کردم!
خون توی وان به خاطر زخم های باز شده ی
بدنش بود...
داد زدم:تهیونگ!یک پتو بیار!
با عجله همراه یک پتو داخل اومد و روی ملیسا
انداختش...
ته:ملیساااا!!صدام رو میشنوی!؟
از فضای خفه ی حموم بیرون اومدم و بردمش سمت
اتاق خودم...
ته:کجا میبریش!؟
-باید گرمش کنیم!اتاق تو خیلی سرده و کل پنجره
هاش بازه!
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...
بردمش توی اتاقم و روی تختم گذاشتمش...
از توی کمدم یک پیرهن برداشتم و به سختی تنش
کردم...چند تا پتو روش انداختم تا گرم شه...
فکر نکنم مشکل جدی داشته باشه...
بهش نگاه کردم..
زیر کلی پتو بود...یاد اون روزی که ته به بیانکا
دارو تزریق کرد و حالش بد شده بود و اون رو هم
همین طور ملافه پیچ کرده بودم افتادم و لبخندی
زدم...
-بعد از تو تمام اتفاقات برام تکراریه...کجایی دختر؟
دلم برات تنگ شده...

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Where stories live. Discover now