Part 10:

2.4K 239 37
                                    

یونگی:

جونگ کوک خسته از پله ها پایین اومد و خودش رو روی مبل پرت کرد و ساعد دستش رو روی چشماش گذاشت و بست... با تعجب نگاهم رو بهش دادم:
-قصد نداری بری؟!
کوک:تا ملیسا بهوش بیاد میمونم...
-چی؟ببخشید ها اینجا خونه ی منه!
کوک:مگه من گفتم نیست؟
-منظورم اینه که به عنوان صاحب خونه علاقه ای به مهمون نوازی از تو ندارم!
کوک:نیازی به مهمون نوازی نیست.خودم از خودم پذیرایی میکنم
با عصبانیت دست نامجون رو گرفتم و دنبال خودم به طبقه بالا پیش جین بردم...
جین بالای سر اون دختر نشسته بود و نگران نگاهش میکرد. عصبی نگاهم رو به جین دادم:
-هی جین!این دختره کیه؟
آهی کشید و دستاش رو توی موهاش فرو کرد:
+اسمش ملیساست..دختر رئیس قبیله و خواهر تهیونگ...
جفتمون همزمان بلند از تعجب داد زدیم:
-چی!!؟
نامجون:تو از کجا میشناسیش!؟
جین:چند سال پیش توی جنگل وقتی کلی از آلفاهای قبیله ی دشمن بهش حمله کرده بودند دیدمش....حسابی زخمی بود...چون دختر رئیس قبیله بود آزارش میدادند...
تکخندی زدم:
-نگو تو هم مثل یک جنتلمن رفتی نجاتش دادی که عمرا باور کنیم!
جین:یااا!!مگه من چمه؟!!
نامجون:هیچی...فقط درجه ی ترست توی این موارد یکم بالاست...
اخمی کرد و نگاهش رو ازمون گرفت:
+من نجاتش ندادم...خودش فرار کرد و من هم یواشکی دنبالش رفتم..
خودش رو کنار رودخانه کشید و بیهوش شد...منم از اونجا بردمش به کلبه ی تابستونیم توی جنگل و ازش مراقبت کردم تا خوب شد...بهم گفت که زیاد توی این موقعیت ها قرار میگیره...منم بهش گفتم همیشه میتونه روی کمکم حساب کنه و ازم خواست تا پزشک شخصیش بشم و من هم قبول کردم....اون واقعا دختر دوست داشتنیه..ببین چه بلایی سرش اومده..اگه من احمق همون اول میفهمیدم این جای پنجه ی آلفای نره الان اینطوری نمیشد...
اشک تو چشماش جمع شده بود که با تردید لب زدم:
-تو....این دختر رو دوست داری؟
جا خورد و سریع گفت:نه!
نامجون ابرویی بالا انداخت:
+مطمعنی؟
جین:دهنتون رو ببندید و برید پایین حواستون به جونگ کوک باشه!
یکدفعه جرقه ای تو سرم زد:
-بچه ها...
+چیه؟
-جونگ کوک قراره اینجا بمونه نه؟
جین:به احتمال زیاد....چرا؟
لبخندی شیطانی زدم:
-بهترین موقع برای رسوندن دارو ها به بیانکاست!
جین:درسته!
نامجون:سه تایی بریم؟
جین:نه....من باید اینجا بمونم تا مواظب ملیسا باشم....همین طور باید حواسم به جونگ کوک باشه...
-دارو ها رو بده من...
جین دارو ها و آمپول ها رو توی یک پلاستیک کرد و توی یک جعبه گذاشت و داد به من
جین:حواستون باشه کس دیگه ای نباید بفهمه!
-باشه
سریع رفتیم پایین...جونگ کوک خواب بود...
اروم از جلوش رد شدیم و زدیم بیرون و رفتیم سمت خونه ی بیانکا...
پشت درخت قایم شدیم و خونه رو از دور تماشا میکردیم...
-یاا نامجون!
+چیه؟
-تهیونگ من رو دیده...نمیزاره برم پیش بیانکا...باید اون رو از اونجا بیرون بکشی تا بتونم برم تو...
+چطوری!؟بعد هم...اون من رو هم دید!
-وضعیت من با تو فرق داره!من رو دیده که اون دختر رو دزدیدم!نمیتونم برم!برو انقدر حرف نزن!
هلش دادم که آروم رفت سمت در...

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Where stories live. Discover now