یونگی:
جونگ کوک خسته از پله ها پایین اومد و خودش رو روی مبل پرت کرد و ساعد دستش رو روی چشماش گذاشت و بست... با تعجب نگاهم رو بهش دادم:
-قصد نداری بری؟!
کوک:تا ملیسا بهوش بیاد میمونم...
-چی؟ببخشید ها اینجا خونه ی منه!
کوک:مگه من گفتم نیست؟
-منظورم اینه که به عنوان صاحب خونه علاقه ای به مهمون نوازی از تو ندارم!
کوک:نیازی به مهمون نوازی نیست.خودم از خودم پذیرایی میکنم
با عصبانیت دست نامجون رو گرفتم و دنبال خودم به طبقه بالا پیش جین بردم...
جین بالای سر اون دختر نشسته بود و نگران نگاهش میکرد. عصبی نگاهم رو به جین دادم:
-هی جین!این دختره کیه؟
آهی کشید و دستاش رو توی موهاش فرو کرد:
+اسمش ملیساست..دختر رئیس قبیله و خواهر تهیونگ...
جفتمون همزمان بلند از تعجب داد زدیم:
-چی!!؟
نامجون:تو از کجا میشناسیش!؟
جین:چند سال پیش توی جنگل وقتی کلی از آلفاهای قبیله ی دشمن بهش حمله کرده بودند دیدمش....حسابی زخمی بود...چون دختر رئیس قبیله بود آزارش میدادند...
تکخندی زدم:
-نگو تو هم مثل یک جنتلمن رفتی نجاتش دادی که عمرا باور کنیم!
جین:یااا!!مگه من چمه؟!!
نامجون:هیچی...فقط درجه ی ترست توی این موارد یکم بالاست...
اخمی کرد و نگاهش رو ازمون گرفت:
+من نجاتش ندادم...خودش فرار کرد و من هم یواشکی دنبالش رفتم..
خودش رو کنار رودخانه کشید و بیهوش شد...منم از اونجا بردمش به کلبه ی تابستونیم توی جنگل و ازش مراقبت کردم تا خوب شد...بهم گفت که زیاد توی این موقعیت ها قرار میگیره...منم بهش گفتم همیشه میتونه روی کمکم حساب کنه و ازم خواست تا پزشک شخصیش بشم و من هم قبول کردم....اون واقعا دختر دوست داشتنیه..ببین چه بلایی سرش اومده..اگه من احمق همون اول میفهمیدم این جای پنجه ی آلفای نره الان اینطوری نمیشد...
اشک تو چشماش جمع شده بود که با تردید لب زدم:
-تو....این دختر رو دوست داری؟
جا خورد و سریع گفت:نه!
نامجون ابرویی بالا انداخت:
+مطمعنی؟
جین:دهنتون رو ببندید و برید پایین حواستون به جونگ کوک باشه!
یکدفعه جرقه ای تو سرم زد:
-بچه ها...
+چیه؟
-جونگ کوک قراره اینجا بمونه نه؟
جین:به احتمال زیاد....چرا؟
لبخندی شیطانی زدم:
-بهترین موقع برای رسوندن دارو ها به بیانکاست!
جین:درسته!
نامجون:سه تایی بریم؟
جین:نه....من باید اینجا بمونم تا مواظب ملیسا باشم....همین طور باید حواسم به جونگ کوک باشه...
-دارو ها رو بده من...
جین دارو ها و آمپول ها رو توی یک پلاستیک کرد و توی یک جعبه گذاشت و داد به من
جین:حواستون باشه کس دیگه ای نباید بفهمه!
-باشه
سریع رفتیم پایین...جونگ کوک خواب بود...
اروم از جلوش رد شدیم و زدیم بیرون و رفتیم سمت خونه ی بیانکا...
پشت درخت قایم شدیم و خونه رو از دور تماشا میکردیم...
-یاا نامجون!
+چیه؟
-تهیونگ من رو دیده...نمیزاره برم پیش بیانکا...باید اون رو از اونجا بیرون بکشی تا بتونم برم تو...
+چطوری!؟بعد هم...اون من رو هم دید!
-وضعیت من با تو فرق داره!من رو دیده که اون دختر رو دزدیدم!نمیتونم برم!برو انقدر حرف نزن!
هلش دادم که آروم رفت سمت در...
YOU ARE READING
𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)
Werewolf𖤜᭄ Fallow me Complete درد یعنی بعد سال ها بتونی عاشق یکی بشی و دقیقا زمانی ک قصد مارک کردنش رو داری سر و کله ی آدمی پیدا بشه که آیینه گذشته خودته... یک دوراهی دیوونه کننده بین عشق ورزیدن به دختری که همه جوره میخوایش و دختری که دقیقا شبیه گذشته ات ت...