Part 21:

1.8K 189 15
                                    


به زور بلندمون کردن و از جنگل و بعد از کوه
بیرون آوردنمون...
بدنم بیحس بود...فقط با یاد آوردن صحنه ی مرگ
ملیسا بیصدا گریه میکردم...
نزدیک های شب به شهر رسیدیم...
تهیونگ رو زود تر برده بودند...
توی عمارت کیم رفتیم....
تهیونگ با طناب بسته شده بود و جلوی پای
پدرش و کانگ جون زانو زده بود!
ما رو هم سمتشون بردند و کنار تهیونگ
به زانو درآوردند...
پ.ت(پدر تهیونگ):ملیسا کجاست!؟
کانگ جون:نگید که فرار کرد!
+خیر قربان...نمیدونم چطور بگم...ایشون..
ایشون....
با نگرانی و خشم بهش نگاه میکرد
پ.ت:د جون بکن دیگه!
زانو زد و گفت:ما واقعا معذرت میخوایم....ایشون
خودشون رو از آبشار پرت کردند و جنازشون
بین سنگ های آبشار افتاد....ما لایق مرگیم...
لطفا ما رو بکشید....
همه بهت زده بهش نگاه میکردند...
دهن من و هسوک رو بسته بودند تا چیزی
نتونیم بگیم...
تهیونگ با شوک زبون باز کرد و گفت:چی....؟
ملیسا...مرده...!؟
+همش تقصیر ما بود قربان...ایشون گفتند حاضرند
بمیرند ولی زیرخواب جناب سئو نشند....
کانگ جون پوف عصبی و بلندی کشید و
محکم با لقد به میز گلدون کنارش کوبید و داد
زد!!
برگشت سمت سرباز ها و داد بلند تری زد
کانگ جون:شماها کشتینش؟!!
خودم میکشمتون!!!!!
یقعه ش رو گرفت و محکم زدش!!
شروع کرد مثل دیوونه ها زدنش تا حدی که
طرف بیهوش شد....
خب...با این کارش دلم خنک شد!
تهیونگ و پدرش توی شک بودند و کانگ جون
هم دیوونه شده بود...
پ.ت:ملیسا....دخترم...نه...امکان نداره...
تهیونگ غرید:حالا شد دخترت!؟وقتی به خاطر
این قبیله ی لعنتی!!!افرادت رو فرستادی
دنبالش تا زیر خواب اون آشغال بشه!!
دخترت نبود!!!حالا که مرده شده
دخترت!!!؟
کل خشمش رو سر پدرش خالی میکرد....
انگار اون رو مقصر میدونست...
هسوک از وضعیت ترسیده بود و من هم حالم
حسابی بد بود...به معنای واقعی داشتم از
درد توی سینه ام جون میدادم...اتفاقی که شاهدش
بودم بدنم رو به لرزه انداخته بود....
خودم رو سرزنش میکردم....اگه یک دقیقه
زود تر سمتش میرفتم میتونستم بگیرمش...یا
اگه ازش دور نمیشدم این نمیشد...
کانگ جون رو به افرادش گفت:به سمت اون
آبشار برید...جنازش رو پیدا کنید...
+چشم قربان!
رو به پدر ته کرد و گفت:کار ما همین جا تمومه...
لطفا دیگه سراغم نیا...وقتی جسدش رو پیدا
کردم براتون میارمش.....
بدجور بغض کرده بود...
اشکهاش ریخت و سریع پاکشون کرد....
افراد عمارت ما رو باز میکردند....
کانگ جون:اه....لعنتی من چمه...؟
دستمال از روی دهنم برداشتم و گفتم:حالا
فهمیدی که عشق رو نمیتونی به زور به دست
بیاری؟
بدون گفتن حرفی از کاخ خارج شد...
بلند شدم ایستادم...
تهیونگ نشسته بود و گریه میکرد...
رفتم و بغلش کردم...
ته:جیم....اون مرد...کشتنش....دیدی چطور از
دستش دادم؟
حال خودم هم داغون بود ولی سعی میکردم اول
اون رو آروم کنم...
-آروم باش پسر....اون..اون الان جای بهتریه...
جایی که دیگه....هیچکس اذیتش نمیکنه....هوم؟
بلند گریه میکرد و لباس من رو توی مشتش
فشار میداد...
پدرش چند قدم عقب عقب رفت و بعد سمت
اتاقش رفت....
هسوک اومد سمتمون و جفتمون رو بغل کرد...
ته:هسوک...
+جانم ته؟
+رو و.....جونگ کوک رو...پیدا کن...
-چرا؟
ته:بهش بگو....خودم ریاست این قبیله رو از
چنگ پدرم درمیارم....
بیانکا:
با ناله ی کشیده ای چشمام رو باز کردم...
سرم سنگین بود و تمام بدنم درد میکرد...
بلند شدم و نشستم...
به اطراف نگاه کردم...توی اتاق کوک بودم..
خودش نبود..
موهام رو از توی صورتم کنار زدم و دستم رو
روی گردنم کشیدم که با احساس سوزش شدیدی
جیغ کوتاهی زدم و دستم رو پس کشیدم!!
-اوفف!
بلند شدم و سمت آیینه ی اتاق رفتم...
موهام رو جمع کردم و به گردنم نگاه کردم...
با دیدن رد دندون های کوک همه چی یادم اومد!
-لعنت بهش!!نشانه گذاریم کرده...!!
کل وسایل های روی میز رو با خشم پرت کردم
روی زمین!
عقب عقب رفتم و از آیینه فاصله گرفتم و خودم رو
نگاه میکردم...لباس تنم کرده بود...
سرم هنوز گیج میزد ک خودم رو از صندلی جلوی
آیینه گرفتم!
با عجله سمت در رفتم و بازش کردم...
سمت آسانسور رفتم و دکمه اش رو میزدم ولی لعنتی
کار نمیکرد!
تلو تلو خوران سمت پله ها رفتم و بالاشون ایستادم
به پایین پله ها ک نگاه میکردم سرم گیج میرفت و
چشمام تار میشد...
ناخواسته چند قدم جلو رفتم ک چشمام سیاه شد و
روی هوا ولو شدم ک متوجه شدم چیزی من رو
گرفت و محکم بغلم کرد و با هم از روی پله ها پرت
شدیم  پایین!
به خاطر اینکه توی آغوش اون شخص بودم درد
زیادی حس نمیکردم...
به پایین پله ها ک رسیدیم محکم خوردیم ب دیوار
ک ناله ی مردونه ای بلند شد!
بیحال چشمام رو باز کردم ک با چهره ی داغون و
زخمیه کوک که پله ها سببش بودند رو به رو شدم...
خودم رو از توی بغلش بیرون کشیدم و دستم رو
تکیه گاه کردم و نگاهش کردم..
بدنش رو گرفت و نشست و با خشم گفت:چه
غلطی میکنی!؟چرا اومدی سمت پله ها؟؟
اصلا چرا از اتاق بیرون اومدی؟؟
دردمند نگاهش کردم...
-تو...چطور تونستی....این کار رو بکنی؟
+نکنه توقع داشتی ولت کنم خودت از اینی که
ناقص تر شی و هرهر بهت بخندم؟
-اون رو نمیگم...
+پس چی؟
-چطور تونستی توی اشغال بدون اجازه ی من
نشونه گذاریم کنی؟!!؟
کمی جا خورد و گفت:از این عصبانی ای!؟
-نباید باشم!؟!؟
دهنم رو گرفت و گفت:هیس!ببینم حالا همه رو
خبر میکنی یا نه!
دستش رو گرفتم و سعی کردم از خودم جداش
کنم و گریه میکردم...
با غم نگاهم میکرد..
دستش رو شل کرد که سریع پرتش کردم کنار!
با هق هق نگاهش میکردم....
+بیانکا...من متاسفم...فکر نمیکردم انقدر عصبانی و
ناراحت بشی...
-حتما قراره منم مثل خواهر یونگی بکشی نه!؟
+نه نه!!به هیچ وجه!!انقدر از من میترسی!؟!
بلند شدم و کل پله ها رو دوون دوون میدویدم
پایین..
پشت سرم سریع میومد..
+بیانکا صبر کن!!الان میخوری زمین!!
خودم رو به طبقه ی همکف رسوندم ک مامانش رو
با یک سینیه شیرینی و خوراکی دیدم...
م.ج:بیانکاااا!!عزیزم!بیدار شدی؟ببین برات چی
آوردم!
دستم رو جلوی صورت اشکیم گرفتم و سمت در
رفتم ک خدمتکار همزمان در رو باز کرد و هسوک
و جیم در کمال تعجب وارد عمارت شدند!
با چشم های خیس و اشکی با تعجب نگاهشون
میکردم!
تا به خودم اومدم یکدفعه کوک دستم رو چنگ زد!
+کجا فرار میکنی!!؟
دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:به
من دست نزن!
هسوک:باز شماها دارید دعوا میکنید؟
کوک با دیدینشون گفت:شماها چرا اینجایید؟!
-ملیسا کجاست!؟پیش ته یه؟
جیمین سرش رو انداخت پایین و اشک هاش
صورتش رو خیس کردند!!
جفتمون با تعجب بهش نگاه میکردیم!!
کوک شونه ی جیم رو گرفت و گفت:چی شده!!؟!؟
جیمین زد زیر گریه و کوک رو بغل کرد...
رفتم سمت هسوک و گفتم:چی شده!!؟ یک چیزی
بگین!!
هسوک با ناراحتی به یک نقطه خیره شد و گفت:
وقتی توی کلبه بودیم افراد کانگ جون پیدامون
کردند...
کوک:نگو ک ملیسا رو دوباره بردند!!؟
جیم با بغض گفت:نه...
هسوک:ما فرار کردیم و اونا دنبالمون اومدند...تا
لب آبشار رفتیم تا توی غار مخفی بشیم ولی وقتی
رسیدیم...پل خراب شده بود...محاصره شدیم....
داشتیم از ملیسا دفاع میکردیم ولی...
کوک:د جون بکن چه گوهی خوردین؟؟!
هسوک:صورتش رو  چنگ انداختند و اون
کنترلش رو از دست و داد و....از آبشار...
پرت شد....
جفتمون با شوک توی سکوت نگاهش میکردیم و
بغض جیمین ترکید و زد زیر گریه...
جیم:ملیسا...کشتنش....کشتنش کوک....ملیسا
مرده...
قطره های اشک گونه های کوک رو خیس کرد و
پاهاش شل شد و افتاد روی زمین!
سمتش رفتم و گرفتمش!
-کوک!!
کوک:ملیسا...مر...مرده..؟
جیمین لبش رو گاز گرفت و بی صدا گریه میکرد...
هسوک:آروم باش پسر...خب؟
کوک دستش رو روی زمین مشت کرد و گفت:
کی....کار کی بود...؟
-چی؟!
هسوک:چرا!؟
داد زد:بگو کار کدوم آشغالی بود!!؟!!؟
جیم در جوابش داد زد:میخوای چه غلطی
کنی!!؟
کوک با خشم بلند شد و گفت:میکشمش!
-هی آروم!!
کوک بلند شد و یقعه ی جیم رو گرفت و با خشم
گفت:د بگو کار کی بوده!؟!کار اون
کانگ جون آشغاله؟؟!!
جیم در جوابش داد زد:ک چی!؟!اصلا
بتوچه!!ما فقط اومدیم بهت خبر بدیم ک ته
گفته نیازی به جنگیدن با پدرش نداری!!
خودش ریاست رو از چنگ پدرش در میاره!
کوک مشتی توی صورت جیم زد و گفت:ریدم
دهن هر چی مبارزه ی قدرته!!
چرخید و یک نگاهی به من کرد که ریدم ب خودم!
سمتم اومد و من عقب عقب میرفتم!
کوک:سر جات وایستااا!!
از ترس سر جام خشک شدم!!
دستم رو گرفت و چشم غره ای به هسوک که
بالای سر جیم نشسته بود و ازش حالش رو
میپرسید رفت و رو به من گفت:من باید حساب
اون آشغال رو برسم!تا اون موقع باید یک جای
امن ببرمت تا بلایی ک سر ملیسا اومده سر تو
نیاد!
-ها؟
دستم رو کشید و از کنار پسر ها رد شد و
به بیرون بردم!
-هوی جونگ کوک!!کدوم قبرستون
میری!؟!
بدون توجه ب حرف من سمت ماشین رفت و
درش رو باز کرد و انداختم توی ماشین و در رو
بست و خودش هم سوار شد و ماشین رو روشن
کرد!
با سرعت سمت شهر رفت!!
-میگی کجا داری میبریم یا نه!!؟
کوک:اگه نشانه گذاریت نمیکردم عمرا اینجایی ک
میخوام ببرمت ، میبردمت...
-کجا خب!!؟
+میبینی...
بعد 15 دقیقه رسیدیم ب جایی ک حتی فکرش
هم نمیکردم!!
-شوخی میکنی!
از ماشین پیاده شد و اومد در سمت من رو باز کرد
و گفت:پیاده شو...
-ببین..واقعا از من میخوای برم خونه ی آدمی
ک ازش متنفری؟!
+مجبورم!!پیاده شو!!
دستم رو کشید و بیرون ام آورد و سمت خونه
رفت!
+بفهم...تنها کسی ک با تمام وجودش ازت محافظت
میکنه اونه!
-من نمیخوام!!چ بدبختیه!!
هلم داد جلوی در و زنگ رو زد!
-هوی!!
بعد چند لحظه یونگی با قیافه ی خواب آلود در
رو باز کرد و با تعجب به ما نگاه کرد!
یونگی:بیانکا...
کوک:کوری من رو نمیبینی؟
یونگی چشماش رو محکم بست و گفت:چی میخوای؟
کوک:من یک کاری دارم...ممکنه چند وقت نباشم
بیانکا قراره پیش تو بمونه و تو مراقبش باشی!
یونگی:اوه!چی شده ب من اعتماد کردی؟
کوک:من بهت اعتماد ندارم...
یونگی دستم رو گرفت و کشید سمت خودش و
گفت:نمیترسی تو نبودت کار احمقانه ای کنم؟
کوک:هه...نمیتونی...
یونگی:میخوای امتحان کنیم؟
کوک:اگه منظورت از کار احمقانه نشانه گذاریه
پس بدون نمیتونی!
یونگی:چرا؟
-هوی جونگ کوک!
کوک نیشخندی زد و گفت:چون من قبل از تو
این کار رو کردم!
حلقه ی دست یونگی ک دور ساق دستم بود
شل شد و افتاد...
-یونگی..
کوک:من دیگه میرم..حواست به خودت باشه دختر
بعد هم سریع سوار ماشین شد و رفت...
یونگی همین طور دم در خشکش زده بود..
-یونگی...خوبی؟
یک نگاه بهم کرد و بعد یکدفعه دستم رو گرفت و
چرخوندم و با صورت به در کوبوندم!
-یااا!!چه غلطی میکنی؟!
یونگی:باید خودم ببینم!
موهام رو سریع کنار زد و به گردنم نگاه کرد...
چند لحظه ساکت به رد نشانه گذاری شدم نگاه
کرد...
کمی صورتم رو چرخوندم سمتش...
اشک چشماش رو پر کرده بود...
ازم فاصله گرفت و سریع رفت داخل خونه!
-یونگی!!
دویدم دنبالش!
جین و نامجون خونه نبودند..
رفت توی اتاقش و در رو قفل کرد!
یونگی...
صدای شکستن وسایل هاش و داد و بیداد هاش
کل خونه رو پر کرده بود...
لعنت بهت کوک...
همش کاری میکنی ک احساسات بقیه نابود شه

شرط آپ یک کا و ۲۰۰ ووت

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)Where stories live. Discover now