Part 18:

1.8K 189 5
                                    

بیانکا:
بعد از دعوا با کوک از خونه بیرون زده بودم و توی پارک تا صبح عین دیوونه ها نشسته بودم
اشتباه از خودم بود...خودم این بازی کثیف رو شروع کردم...خودم بی عقلی کردم...لعنت..
با روشن شدن هوا سمت خونه برگشتم
فقط دعا میکردم کوک برای اذیت کردن من اون حرفا رو زده باشه و کاری که کرده بودم رو تلافی نکرده باشه...اون وقت قسم میخورم به پاش بیوفتم و طلب بخشش کنم و بزارم مارکم کنه...
کلید رو توی در انداختم و داخل رفتم
سکوت کل خونه رو گرفته و همه خواب بودند
ازپله ها با استرس بالا رفتم و پشت در اتاق ایستادم
صدایی نمیومد..
لبام رو به هم فشار دادم و اروم در رو باز کردم
ته دلم بهش امید داشتم که هیچ اتفاقی نیوفتاده
داخل اتاق میرم و صدای دوش حموم توجهم رو جلب میکنه
نگاهم رو روی زمین میکشم که شوک بدی به قلبم وارد میشه..
کف اتاق لباس و لباس زیر های ملیسا بود...
چشمام پر میشه و سرم رو بالا میارم و نگاهم رو به تخت میدم
با دیدن ملیسا که برهنه رو تخت بود و پتو رو تا زیر بغلش کشیده بود ناخواسته گونه هام خیس شد و دستم رو روی دهنم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن
دستم رو مشت کردم و چشمای خیسم رنگ خشم گرفته بود و با نفرت بهش چشم دوخته بودم
ملیسا کم کم چشماش رو باز کرد و دستش رو روی تخت میکشید و دنبال کوک میگشت و با نفرت دندون هام رو روی هم میسابیدم
با دیدن من کمی جا خورد
+بیانکا؟
پوزخند طعنه داری زدم
-اخر کار خودتون رو کردین...
ملیسا:چی...
بلند داد زدم
-شما لعنتی ها اخر کار خودتون رو کردین!!
بلند شد و نشست و پتو رو دورش پیچید و سعی کرد بهم توضیح بده...
+تقصیر من نیست....منم نمیخواستم بازیچه ی اون
بشم ولی اون به زور بهم تجاوز کرد!پس الکی سر من
داد نکش!خودت عوضیش کجاست؟!
-حمومه...
با اخم نگاهم میکرد
+البته تقصیر تو هم هست...نباید با یونگی میخوابیدی
طبیعیه که دیوونه بشه!
-تو لازم نکرده من رو نصیحت کنی!
لبام رو به هم فشار دادم و با مِن مِن گفتم:اون...نشونه گذاریت.....کرد؟!
تا اومد دهنش رو باز کنه در حموم باز شد و
جونگ کوک بیرون اومد...!
کوک:تو چرا اینجایی؟
لبخند تلخی زدم و ب بدنش که چند جاش لاو مارک شده بود خیره موندم
-هه....کار خودت رو کردی؟
کوک حوله اش رو محکم به زمین کوبید و به در اشاره کرد
+فضول خانم خوشحال میشم بیرون بری و
بزاری ما بعد از داشتن یک شب رویایی یک نفس
راحت بکشیم!
ملیسا:جونگ کوک!
کوک نگاهش رو به زمین داد و چشماش رو بست و لب زد
+برو بیرون...
با بغض متقابلا لب زدم
-نشانه گذاریش کردی...؟
کوک:به تو مربوط نمیشه...
داد زدم:جوابم رو بده!!نشونه گذاریش
کردی!!!!!؟
جفتشون کمی جا خوردند...!
بعد از چند لحظه مکث گفت:آره....نشونه گذاریش
کردم!گفتم بهت این کار رو میکنم
قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد
سینم رو چنگ زدم و اشکام بی اختیار پایین میریخت و ب خودم کمی میلرزیدم
ملیسا:یااا جونگ کوک عوضی!بفهم داری چی
میگی!
کوک سمت کمد لباساش رفت و یک پیرهن بلند
برداشت و اومد سمت ملیسا و پتو رو از دورش
کشید و لباس رو تنش کرد!!
با تعجب نگاهش میکردم
-جونگ کوک...
کوک همین طور که دکمه های پیرهن ملیسا رو
میبست گفت:عزیزم سرما میخوری...بهتره لباس
بپوشی...
با پاهای شل شده ام چند قدم عقب میرم و با بغضی که داشت گلوم رو خفه میکرد از اتاق بیرون میزنم و در رو محکم به هم میکوبم و سعی میکنم لرز بدنم رو کنترل کنم
سرم رو بالا اوردم که چشمم به اتاق جیمین خورد
قدم هام رو صاف کردم و سمت اتاقش رفتم و اشکام رو پاک کردم و بغضم رو قورت دادم
بدون در زدن در اتاقش رو باز کردم و با نگاهم دنبالش میگشتم
جیمین نیمه برهنه روی تخت خوابیده بود!
با صدای در از جاش پریدو چشماش رو مالید و
با تعجب گفت:چی شده؟
همین طور که سمتش میرفتم بلند گفتم
-باید کمکم کنی!
جیمین با دیدن من جا خورد و چشمای خواب الودش رو ریز کرد
+کمک؟من؟!برای چی؟
جلو رفتم و شونش رو کوبوندم به تاج تخت و گفتم:
باید کمکم کنی ملیسا رو از  اینجا ببرم!
با تعجب گفت:منظورت چیه؟!
-باید قبل از این که دیر بشه از اینجا دورش کنیم..
بهم کمک کن!میدونم تو هم اون رو دوست داری!
+میخوای چیکار کنم!؟
-من ملیسا رو بیهوش میکنم....تو هم میدزدیش و با
خودت میبریش به یک جایی که هرگز نتونه برگرده!
+فکر کردی چه بلایی سر ملیسا میاد؟!!!
-تو هم پیشش میمونی!قرار نیست تنها بمونه...
یکم فکر کرد و گفت:باشه...چیکار کنم؟
اول از همه باید صبر کنیم تا جشن ماه برسه...وقتی
همشون رفتند به اونجا طبیعتا من و ملیسا نمیتونیم
بریم چون من نیمه امگا ام و اون یک فراری!
+خب؟من که باید برم!
-من اون رو بیهوش میکنم تو هم وسط جشن ماه
فرار میکنی و میای اینجا و ملیسا رو با خودت
میبری!
+کجا میخوای ببرمش؟!
-باید تا قبل از جشن ماه اون مکانی که میخوای
ببریش رو پیدا کنی...
دستم رو از روی سینش برداشت و کمی از خودش
فاصله ام داد و گفت:باشه...من طرف تو ام!
جونگ کوک:
در رو محکم به هم کوبید و بیرون رفت!
دستم رو از روی پیرهن برداشتم و صاف وایستادم
و به در نگاه کردم...
ملیسا:احمق شدی!؟تو همونی نبودی که هر چی
میگفتم میگفتی نه بیانکا ، فقط بیانکا،مال بیانکاست؟
پس حالا چه مرگته دیگه!؟
دستم رو عصبی توی موهام میکشم و چشمام رو با حرص میبندم
-پوف...نمیدونم...باید تقاص بده...
+اره تقاص بده!بدبخت با همین کار هات اخر از
خودت فراریش میدی!
برمیگردم سمتش و میغرم
-تو دخالت نکن...این مسئله به تو مربوط نمیشه!
+چرا مربوط میشه!من به خاطر اون دختر توسط
تو کنار زده شدم!حالا میگی به من ربطی نداره؟
بزارم اون رو از دست بدی و بعد دیوونه و
افسرده بشی؟عقلم کمه؟!
تکخندی زدم
-این که برات خوبه!من افسرده شم و اون رو از
دست بدم  به سمت تو گرایش پیدا میکنم...همین رو
نمیخوای؟
+تو فقط یک احمق خودخواهه کوته بینی....واقعا
برات متاسفم...
شلوارش رو از روی زمین چنگ زدم و پرتش کردم سمتش
-پاشو لباسات رو تنت کن و انقدر حرف نزن!
تا اطلاع ثانوی باید مثل میتم رفتار کنی!
+میدونی با این کارات داری به منم صدمه میزنی؟
-تو دیگه چرا!؟
+ازم میخوای مثل میتت باشم...نمیگی این دختر
عاشقمه و اگه ازش این رو بخوام ممکنه به
احساساتش صدمه بخوره؟
نیشخندی زدم و گفتم:برای من توی این دنیای
خراب شده فقط خودم و بیانکا مهمه نه هیچ کس
دیگه روباه کوچولو...
با حرص بلند شد و گفت:آره ! دیدم چقدر اون
دختر برات مهمه!
شلوارش رو پاش کرد و بیرون رفت...
سرم رو گرفتم و روی تخت نشستم...
-چه مرگت شده جونگ کوک؟
بیانکا:
حدود یک هفته گذشته بود...
جونگ کوک عین کنه به ملیسا چسبیده بود و ازش
جدا نمیشد و ملیسا هم داعم اون رو از خودش دور
میکرد...
همه برای جشن ماه رفته بودند و فقط من و ملیسا
مونده بودیم...
دیگه وقت عملی کردن نقشمون بود...
توی آشپزخونه درحال درست کردن کیک بودم...
توی خمیرش ماده ی بیهوشی که جیمین برام آورده
بود رو ریخته بودم..
ملیسا از توی سالن داد زد:بیانکاااااااا!!داری چیکار
میکنی!؟حوصلم سر رفت!!
-دارم کیک درست میکنم!!
اومد توی آشپزخونه و با غرغر گفت:آخه الان
موقع کیک درست کردنه!؟دق کردم تو این خراب
شده!!
-چیه؟جونگ کوک نیست دیگه بهت بچسبه
حوصلت سر رفته؟
+یاا!!انقدر بهم تیکه ننداز!
-برو بشین گذاشتمش توی فر الان درست میشه
میارم بخوری حوصلت سر نره ملیسا شی!
لباش رو آویزون کرد و رفت توی پذیرایی و
نشست...
بعد از چند دقیقه کیک تقریبا آماده شده بود ولی
وقت نداشتم تا بزارم کامل بپزه !
همین طور طلایی برداشتمش و قاچ کردم و بردم
توی اتاق...
همراه یک لیوان کاپوچینو جلوش گذاشتم و گفتم
بخور و با لبخند پهن نگاهش میکردم...!
شکاک بهم نگاه کرد و گفت:چته؟اون لبخند
شیطانیت داره میترسونتم...
-نه بابا!لبخند شیطانی کجا بود!؟فقط تست کن
ببین چطوره!
لبخند فیکی زد
+آه..نمیشه نخورم؟
-نخیر!!باید بخوری!!زود باش!!
همین طور مشکوک بهم نگاه کرد و یک تیکه کیک
رو برداشت و سمت دهنش برد و بهش نگاه کرد..
+مطمعا باشم توش سم نریختی دیگه؟
-بخور!من رو چی فرض کردی؟
+کسی ک قصد سر زدن من رو داره...
سمت دهنش برد و همین طور نزدیک تر میبرد که
یک اینچی دهنش متوقف شد و جدی به یک
نقطه زل زد!
با تعجب گفتم:چی شد!؟بخور دیگه!!
کیک رو توی ظرف برگردوند و جدی بهم نگاه
کرد که ریدم به خودم!گفتم یعنی فهمید!!
لبخند سکته زده ای زدم
-چـ...چیه!؟
سریع بلند شد و دستم رو گرفت و سمت اتاق ته
کشیدم!!!
-ببین غلط کردم!!شکر خوردم!!ولم کن!!
دست دیگه اش رو دور دهنم گذاشت و کشیدم
توی اتاق و در رو بست که با ترس بهش نگاه
میکردم!!
کوبیدم به دیوار و گفت:هیس!یکی اینجاست...
دستش رو از روی دهنم برداشتم و گفتم:یعنی چی!؟
خب شاید پسر ها از جشن ماه برگشتند!
+جشن ماه به این زودی ها تموم نمیشه...بعد هم بوی
رایحه ی نا آشناییه...
-اما..
با صدای شکسته شدن شیشه ی خونه حرفم قطع
شد!!
ملیسا از لای درز در پذیرایی رو نگاه میکرد...
کنارش زدم و نگاهم رو به پذیرایی دادم..
چند تا ادم غول پیکر سیاه پوش اونجا بودند...
-اینا کی اند!؟
+افراد پدرم اند...اومدند دنبال من...
-چی!؟
+باید فرار کنیم!
-کجا!؟
+هیش!
صداشون میومد..
+اتاق ها رو بگردید!باید پیداش کنیم!اینجا تنها جایی
که مونده!
+بله قربان!
سریع در رو بست و قفل کرد....
سمت پنجره ی اتاق رفت و بازش کرد و بهم اشاره
کرد بیام سمتش...
-میخوای از پنجره بری!؟
+چاره ی دیگه ای داریم؟
لبه ی پنجره وایستاد و دستم رو گرفت و پرید
پایین!!
خونه به خاطر موزائیک های زیرش از زمین
فاصله داشت و پریدن از این اتاق مثل پریدن
از طبقه ی اول یک آپارتمان بود!
جفتمون پرت شدیم روی زمین و چون دستم رو
گرفته بود افتادم روش!
ناله ی خفه ای کرد وسرش رو روی زمین از درد
زد!
کمی صورتم رو فاصله دادم که باهاش چشم چشم
شدم!
جون...عجب چیزیه این!!چرا تا حالا نفهمیده
بودم؟اصلا برای یک لحظه خاطرخواهش شدم!
+نمیخوای بلند شی؟!
-اوه شرمنده!
از روش بلند شدم و روی زمین نشستم...
+تبدیل شو!باید سریع تر بریم!
سرباز ها چشمشون از پنجره به ما خورد!!
+اونجاند!!بگیرینشون!!
ملیسا:سریع باش!!
جفتمون تبدیل به گرگ شدیم و تا عمق جنگل
میدویدیم!!
اون عوضی ها هم مثل گرگ های وحشی دنبالمون
بودند!!
خودم رو به کنارش رسوندم و از طریق ارتباط
ذهنی گفتم:اگر گیر گرگنما ها بیوفتیم
چی!؟
+فعلا باید از دست اینا خلاص شیم!!باید راهمون
رو یکم پیچ در پیچ کنیم تا گممون کنند!حواست رو
جمع کن تو گم نشی!
-باشه برو!
از بین صخره ها و درخت ها میگذشتیم و یکی یکی
گممون میکردند...
به وسط جنگل رسیده بودیم!
وایستاد و یک شاخه برداشت و با دهنش دورمون
یک نقش میکشید!!
-هی!!الان موقع نقاشیه!؟باید فرار کنیم
الان بهمون میرسند!!
غرید  که ساکت شدم...
چوب رو یک گوشه پرت کرد و کنار من اومد و
تبدیل به ادم شد!
منم تبدیل شدم و با تعجب گفتم:چیکار میکنی!؟
دستش رو افقی روی سینه اش نگه داشت و دست دیگه
اش رو دراز کرد و چشماش رو بست و شروع کرد
زیر لب چیزی خوندن!!
-ملیساااااا!!
گرگینه بهمون رسیده بودند و دور تا درومون
رو محاصره کردند!!
-ملیسا...گیر افتادیم...
چشماش رو باز کرد و محکم چرخید!!
خودم رو چنگ میزدم
-فازت چیه؟!
رنگ چشم هاش بنفش شده بود!
نقاشی هایی که کشیده بود به رنگ چشماش
روشن شد!!
با تعجب اطراف رو نگاه میکردم
-این چیه؟!
گرگ ها بهمون حمله کردند که محکم به یک سدی
برخوردند!!
نمیتونستند از اون خطی که ملیسا کشیده بود
رد شند!!
-ملیسا...اینجا چه خبره!؟
+تا حالا درباره ی گرگینه ی جادوگر چیزی
نشنیدی؟
-چی؟این حصار رو تو درست کردی؟!
+اینا رو تو دانشگاه یاد میدند چطور حتی راجبش
نمیدونی!؟
-اه...حقیقتش رو بخوای من نمره هام چنگی به دل
نمیزد برای همین دانشگاه نمیتونستم برم...
نگاه تاسف امیزی بهم انداخت
+بیخیال...
-حالا چی میشه!؟
+اونا نمیتونند از این صد رد بشند...
-خب؟
+یعنی چی خب؟
-بعدش؟چطوری میخوایم از اینجا بریم!؟
یکم فکر کرد و گفت:لعنتی...
-چی شد؟!
+به این قسمتش فکر نکرده بودم...
-یاااا!!
+صبر کن صبر کن!هول م نکن!!بزار تمرکز کنم!!
-زود تر!!
نفس عمیقی کشید و دستاش رو باز کرد و به
داخل شکمش کشید و بعد با تمام قدرت به عقب
پرت کرد که نور بنفش محکم به گرگینه ها برخورد
کرد و پرتشون کرد یک گوشه و بیهوششون کرد!!
لبام رو غنچه کردم و سوتی کشیدم
-واو...
با افتخار گفت:الکی نبوده شاگر ممتاز توی این
درس بودم!
-بیا بریم زر نزن!
دوباره تبدیل شدیم و تا بیرون جنگل دویدیم!
-باید کجا بریم!؟
+یک کلبه توی کوهستان هست!برو اونجا و
مخفی شو منم میرم به بقیه خبر بدم!
+کلبه!؟از کجا میدونی؟!
-قضیش مفصله...جیمین اونجا رو پیدا کرده!
+مشکوک میزنی!
-برو گفتم میرم به بقیه میگم بیاند دنبالت!
+پس جدا شیم...سریع تر کمک برام بفرست!
-باشه!میبینمت!
ازم جدا شد و سمت کوهستان دوید....
سریع به سمت خونه برگشتم...
نفس نفس زنان دم در خونه وایستادم...
-شت...نقشه ی من و جیم که ریده شد هیچ!حالا
باید برم برای خانم کمک بیارم!
نفسم رو صاف کردم و در زدم...
در با شدت باز شد و ته با نگرانی بهم نگاه میکرد!
ته:بیانکااا!!
دستم رو کشید تو و در رو محکم بست که همه
دورم جمع شدند!!
اب قلوم رو قورت دادم و نفسم رو صاف کردم
-دوستان آرام!
کوک:چی شده!؟چرا شیشه ها خورد شده و
نبودید!؟
ته:ملیسا کجاست!؟
جیمین:اتفاقی افتاده؟!
هسوک:خفه اش کردین بزارید نفس بکشه!
دستم رو به شونه هسوک زدم
-خدا خیرت بده...
کوک:دِ بگو چی شده دیگه!!
-بابا ما نشسته بودیم کیک کوفتمون میکردیم یهو
افراد بابای ته ریختند تو!ما هم مخفی شدیم...دنبال
ملیسا بودند!
جیمین:خب!؟بعدش!؟گرفتنش!!!؟
-نه نه!فرار کردیم و تا جنگل دنبالمون اومند یک
جوری از دستشون خلاص شدیم و از اونجایی
که اینجا براش امن بود تصمیم گرفتیم بفرستمش
به کلبه ی کوهستانی خانواده ی جیمین!بعد هم
من بیام اینجا شماها رو خبر کنم!
همه با بهت بهم خیره شده بودند...
ته:کانگ جون دست بردار نیست...تا ملیسا
رو نگیره دست بردار نیست...
هسوک:پدرت هم داره دنبالش میگرده...اینجا
همه بر ضد اونند...
جیمین:بهتره بریم به کلبه!
ته:درسته...فکر جالبی نیست تنها اونجا بزاریمش!
کوک:شماها برید....من و بیانکا اینجا میمونیم تا
جلوی کانگ جون و پدرتون رو بگیریم!
-ها؟!
جیمین:چطور میخوای جلوش وایستی!؟
کوک:با کمک پدرم..
هسوک:فکر کردی کمکت میکنه؟!
کوک:اگه بهش بگم این قبیله رو میخوام قبول
میکنه...
ته:چی؟!
کوک:برای نجات خواهرت باید بیخیال ریاست
این قبیله بشی!این تنها راهه!حالا بهم کمک میکنی؟
گیج به بقیه نگاه میکرد...
جیمین:تهیونگ!اون خواهرته!لطفا!چی از ریاست
این خراب شده تا حالا نصیبتون شده!؟
چشماش رو محکم بست و گفت:کارت رو بکن...
این قبیله رو نمیخوام...
کوک:انتخاب درستی کردی...
جیمین:پس بریم!
ته:بریم..
سریع سه تایی تبدیل به گرگ شدند و از خونه
بیرون زدند...
کوک:ما هم بریم!
سوار ماشینش شدیم و سمت عمارت جئون رفتیم..
-از کارت مطمعنی؟فکر میکردم از این کارا بدت
میاد...
کوک:چاره ی دیگه ای نیست...
-چرا میخوای به خاطر ملیسا این کار رو کنی؟
+به خاطر ملیسا نیست...
-پس چی؟ریاست رو میخوای؟
+اره..
با تعجب گفتم:چرا یهویی به ریاست علاقه مند
شدی؟!
+میخوام رئیس کل قبیله شم تا بتونم از تو مراقبت
کنم...تا کسی جرات نکنه مثل ملیسا تو رو بفروشه
و من نتونم کاری کنم..
-جونگ کوک...
بدون نگاه کردن بهم ماشین رو پارک کرد
+رسیدیم..
در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و با بهت به
جای خالیش نگاه میکردم...
با برخورد ضربه به پنجره به خودم اومدم و
چرخیدم!
+نمیای پایین؟
-اوه چرا!
سریع پیاده شدم
سریع تر از من جلو میرفت...
مامانش عین دفعه قبل از سر و کولش بالا میرفت..
کوک:بابا کجاست؟میخوام ببینمش...
م.ج:هی پسر!با این که ازش متنفری باز هم هر
دفعه که میای سراغ اون پیر خرفت رو میگیری!
چشمش به من خورد و گفت:باز اومدی سر این
دختره باهاش دهن به دهن کنی؟!
کوک:مامان!این طور نیست!
م.ج:باشه...بابات توی پذیرایی و داره خیر سرش
عصرانه ی اشرافیش رو میخوره
خندم گرفته بود...
رو به من کرد
م.ج:بیا تو دختر!چرا اونجا خشکت زده؟
-اه ببخشید!
رفتم جلو و احترام کوتاهی گذاشتم و گفتم:سلام
عرض شد....دوباره دیدمتون...
کوک دستم رو گرفت  و گفت:بریم..
به سالن رسیدیم...
پدرش داشت چای میخورد...
قبل از اینکه اعلام حضور کنیم گفت:چرا اومدی
اینجا؟
م.ج:صد دفعه بهت گفتم خونه ی خودشه یعنی
چی که چرا اومده اینجا؟
پ.ج:خودت هم میدونی چرا خونش نیست...من این
نمک نشناس رو با خون دل برای ریاست تربیت
کردم و اون از پشت به من خنجر زد و زحمات
چند ساله ام رو توف کرد یک طرف...اون دیگه
پسر من نیست
کوک:اومدم تا پسش بگیرم...
چشم ها همه سمت کوک چرخید..
پ.ج:چی رو؟جایگاهت رو؟
کوک:هم اون رو هم ریاست قبیله رو!من میخوام
این قییله رو به دست بیارم و با خاندان کیم بجنگم!
پوزخند موفقیت آمیزی روی لب های پدرش
نشست و فنجون چای رو زمین گذاشت وبلند
شد و سمت کوک اومد و دستش رو روی شونه
ی کوک گذاشت...
پ.ج:داری بالاخره سر عقل میای...عیبی نداره
پسرم...هنوز برای پس گرفتنش دیر نیست...هنوز
هم میتونی این قبیله رو مطعلق به خاندان جئون کنی!
و بعد صدای قهقهه هاش بود که توی سالن اکو
میشد

شرط آپ ۹۲۰ ووت

𝗔𝗹𝗽𝗵𝗮(آلفا)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن