part 10

2.7K 581 75
                                    


تقریباً شب شده بود و یونگی کم کم می رسید
جیمین تو خونه بزرگش مشغول غذا درست کردن برای مهمونش بود
مهمون کوچیکی که به طور کاملا اتفاقی ملاقاتش کرده بود

خونه یونمین آشپزخونه کوچیکی داشت که یونگی بیشتر ازش خبر داشت چون جیمین خیلی کم گذرش به آشپزخونه میوفتاد اما امروز .....
فرق داشت

چرخی تو آشپزخونه زد و با برداشتن نشاسته ای که تو کابینت بود به کارش ادامه داد زیر لب آواز میخوند و بدنش و آروم تکون میداد

لباس های رسمیش و در نیاورده بود و لبه پیراهنش و تا زده بود همش هم بخاطر عجله ای بود که مهمونی براش درست کرده بود

با صدای گریه مهمونش به سمت اتاق خودش دوید مسیر کوتاهی تا اتاق و رفت وقتی در و باز کرد  و دید مهمونش بیداره لبخندی زد و گفت: ظهر بخیر فسقلی

پسر بچه رو بغل کرد و گفت: بریم بهت شیر بدم؟

بچه که هنوز خواب و بیدار بود صورتش و به گردن جیمین مالید و هوم آرومی کرد

جیمین لبخندی زد و پسر بچه رو به آشپزخونه برد
به لطف بزرگ کردن برادر کوچیکترش چیزای زیادی از بچه داری میدونست

پسر کوچولو بی دقت به دور و برش خودش و به مرد چسبونده بود و داشت چرت میزد قطعا که از گشنگی بیدار شده بود وگرنه چند ساعت بیشتر می خوابید

جیمین که لبخند قشنگش از رو لباش نمی رفت شیشه شیری که رو کابینت گذاشته بود و برداشت و گفت: بیا عزیزم

رو صندلی نشست و بچه رو بغل کرد تا بهش شیر بده
حس قشنگ و عجیبی بود از اون حس هایی که میتونست خستگی یه روز کامل در کنه

پسر بچه شیر و میک میزد و با چشمای معصومش به جیمین خیره بود جیمین واقعا ازش ممنون بود که اذیت نمیکنه و باهاش کنار میاد

جیمین این بچه کوچولو رو تو راهرو قصر پیدا کرده بود نمیدونست بچه کیه اما به نگهبان ها سپرده بود تا دوربین ها رو چک کنن و پدر و مادرش و پیدا کنن

همون جوری که داشت به بچه کوچیک شیر میداد موهای پر پشت پسر و نوازش میکرد و شعر بچگونه ای براش میخوند

_ من اومدم

جیمین با شنیدن صدای همسرش گفت: تو آشپزخونم لاو

یونگی که برعکس بقیه روز ها امروز سر حال بود وسایلش و تو هال ولو کرد و وارد آشپزخونه شد با دیدن همسرش که یه بچه بغلش بود با تعجب گفت: جیمینا ......

جیمین به همسرش نگاه کرد و گفت: بیا تا برات تعریف کنم

یونگی که محو چهره ناز بچه شده بود روبروی جیمین نشست و همون لحظه پسر کوچولو دست از شیر خوردن کشید و به یونگی خیره شد

جیمین خندید و گفت: بیا شیرت و بخور توت فرنگی

پسر بچه دست و پا زد و خودش و به بغل یونگی رسوند با دقت نگاهش کرد و با لحن بچگونش گفت: پاپا ....

جیمین ریز ریز خندید و منتظر واکنش مرد موند یونگی همیشه تو روبرو شدن با بچه ها واکنش های کیوتی میداد که جیمین عاشقش بود

یونگی موهای مرتب پسر بچه رو نوازش کرد و گفت: نه عزیزم

پسر بچه بغض کیوتی کرد و ثانیه ای بعد زیر گریه زد صدای بلند گریش و اشک هایی که صورتش و خیس کرده بودن باعث شدن مرد از حرفش پشیمون بشه

جیمین با خنده به قیافه متعجب یونگی نگاه میکرد

بچه رو از آغوش یونگی گرفت اما پسر کوچولو خودش و به سمت یونگی میکشید و گریه می‌کرد انگار نمیخواست هیچ جوره از آغوش مرد بیرون بیاد

جیمین که دید حریف بچه نمیشه شیشه شیر و به یونگی داد و گفت: انگار نمی‌خواد جدا شه شیرش و بهش بده

یونگی پر و رو پاهاش خوابوند و شیشه شیر و به لبای بچه چسبوند و گفت: حس میکنم یه گندی میزنم

جیمین خندید و گفت: فقط یه دفعه تکون نخور خودم اینجا هستم

یونگی سرش و تکون داد و گفت: قصه این بچه چیه حالا

جیمین سرش و رو شونه یونگی گذاشت و گفت: پیداش کردم

یونگی هومی کرد و گفت: امیدوارم پدر و مادرش زود پیدا شن
جیمین هومی کرد و همون جوری که به نیم‌رخ خندون همسرش نگاه میکرد گفت: امروز چطور بود

یونگی در حالی که به پسر بچه خیره بود گفت: یه خبر خوب دارم ..... نمی‌دونم بذارم فردا از اخبار بشنوی یا خودم بهت بگم

جیمین گاز ارومی از شونش گرفت و گفت: خودت بگو

یونگی خندید و گفت: اوکی خودم میگم ...... نتیجه آزمایش ها امروز رسید .... فرمولی که درست کردم برای شیرین کردن آب جواب میده

جینین برای یه ثانیه نگاش کرد و دستش و بالا برد تا مرد و بزنه اما هیجانش و تو به فریاد بلند خالی کرد

از جاش بلند شد و در حالی که داشت از خوشحالی فریاد میزد گفت: خدای من وااااااااااااااااااای باورم نمیشه نجات پیدا کردیم گااااااااد فاااااااااااااااااک

یونگی خندید و گفت: آروم بیبی توت فرنگی می‌ترسه

جیمین نگاهی به چشمای درشت بچه کرد و گفت: جیزز کرایست خدایااااااااااااااااا

یونگی به واکنش های کیوت مرد خندید و گفت: و من یه هفته خونم

جیمین رقصی که داشت با آهنگ خیالیش میکرد و فراموش کرد و گفت: وات ..... چرا اینقدر کم

یونگی شیشه شیر خالی و کنار گذاشت و گفت: باید برگردم سراغ آزمایش ها

جیمین که دوباره پکر شده بود گفت: حالم از شغلت بهم میخوره چرا بهت استراحت نمیدن یه ماه .... یه ماه فاکی باید بهت استراحت بدن

یونگی از جاش بلند شد و گفت: خودت که می‌دونی ....

جیمین نگاه ترسناکی کرد و گفت: اون ساختمون و رو سر مینهو خراب میکنم

یونگی خندید و گفت: بیچاره مینهو

جیمین با شنیدن این حرف انگار که تمام اموالش و دزدیده باشن یونگی و دنبال کرد






میدانم میدانم کم بدود اما شاید وسط هفته یه پارت دیگه جور کنم ممنون که وقت گذاشتید و خوندید امیدوارم دوستش داشته باشید منتظر نظرتون هستم 😙💗🌸💚🟢♥️😚🟥💖😙💗🌸🥺🥰💓🥰🥺😍🥳🥳💗🌸♥️⬛💞🤍🐍😊♥️🥺🧡🥺😚☺️😚😍🟥🥳🟥☺️🧡😐♥️😊😊💓💓💞💞🤩

kookv violet planet [ Completed ]Where stories live. Discover now