part 12

2.6K 562 121
                                    

بوی خوب صبحونه مورد علاقش زیر دماغش پیچیده بود
عطر مربای توت فرنگی وحشی همراه نون تازه چیزی بود که به راحتی وی رو از خواب بیدار میکرد
رو تخت گرم و نرمش غلتی زد و لبخند کوچیکی رو لبای پف کردش نشست اما طولی نکشید که با صدای بلندی که تو کل اتاق پیچید چشماش و باز کنه

_ میکشمتتتتتتتتتتتتتتتت

وی با ترس چشماش و باز کرد و دور و برش و نگاه کرد
جونگ کوک با کاردی که برای کره گذاشته شده بود و تو اتاق به دنبال چیزی می دوید
تنها چیزی که میتونست اینجوری باشه مار وی بود
پادشاه از تخت بلند شد و به سمت جونگ کوک که داشت جلوی کمد فریاد میزد دوید خواست چاقو رو ازش بگیره که مار از جاش بیرون پرید و بدن سفید رنگش و دور گردن وی حلقه کرد

جونگ کوک چاقو رو به دنبال مار کشید اما قبل از اینکه به کسی آسیب بزنه چاقوش و کنار گذاشت
رو به وی گفت: یاااااااااااااااااااااااااااااااا چرا یه دفعه میای اگه میزدم بهت چی

وی بدن براق مار و نوازش کرد و گفت: حواسم نبود میخواستم فقط جلوت و بگیرم تا به خودت آسیب نزنی

جونگ کوک هوف بلندی کشید و همون جوری که به خشم به مار نگاه میکرد گفت: همش تقصیر اینه اگه این مسخره بازیش و شروع نکرده بود ....

مار خودش و جلو کشید و گفت: گندای خودت و گردن من ننداز

جونگ کوک به سمتش حمله ور شد اما وی جلوش و گرفت و گفت: جونگ کوکا بیا غذا رو بخوریم باید بریم سر کار

کوک چاقو رو پایین آورد و گفت: حیف که پادشاه بیدار شد وگرنه .....

وی که دید جونگ کوک قصد تموم کردن نداره گفت: جونگ کوکا .....

کوک هوفی کشید و پشت میز گرد وسط اتاق نشست جایی که صبحونه آماده شده بود و قهوه ها کم کم داشت سرد میشد

وی که از همه گشنه تر بود شروع به غذا خوردن کرد

مار سفید رنگ سرش و روی میز گذاشت و گفت: مرخصی یه هفته ای و کی میدی می‌خوام برم شکار ....

وی لقمش و گوشه لپش جمع کرد و گفت: مگه غذا لازم آشپزخونه نگرفتی

مار فیس فیس آرومی کرد و گفت: دلم گوشت و غذای تازه می خواد

وی لقمش و قورت داد و گفت: هوم امروز که کار دارم فردا رو ببینم چیکار میکنم

وی سرش و بالا آورد و نگاه خیره کوک و دید

جونگ کوک که متوجه شد لو رفته سریع نگاهش و دزدید بعد از تموم کردن غذاشون وی دستاش و پاک کرد و گفت: جونگ کوکی امروز می‌خوام برم سر قبر پدر و مادرم ....... باهام میای

جونگ کوک که انتظار این جمله رو نداشت آروم سرش و بالا آورد و به چشمای مهربون مرد نگاه کرد شاید رفتن به قبرستون آدم فضایی ها چیز جالبی به نظر نمیومد اما بهتر از تنها موندن جایی بود که نمی‌شناخت حداقل از این اتاق و قصر بیرون می‌رفت و جاهای جدید و میدید و اینکه ....... میتونست بیشتر راجب این مرد عاشق پیشه بفهمه سرش و تکون داد و گفت: باشه بریم

kookv violet planet [ Completed ]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt