شیش

1.3K 200 43
                                    

مردم دیدِ خوبی به هفت دارن. می‌گن عددِ شانسه و خوش‌یُمنی میاره و از این جور جفنگیات. راستش، هفت برای من مثل بقیه‌ی اعداده. یه شماره‌ی ساده که وادارش‌ کردن بین شیش و هشت بشینه و احتمالا ظاهر شدنش وسطِ دو سه تا داستان قدیمی و آوردن چند تا خبرِ خوش کاری کرده مردم عدد شانس‌ صدا بزننش.

می‌دونی عددِ خاصِ من چیه؟

شیش.

حسِ چندان خوبی بهش ندارم. نه این که عدد شانس خودم بدونمش، نه. داستانِ من و این عدد مثل داستانِ مردمِ دنیا و عددِ هفتِ محبوبشون نیست.

در واقع هیچ‌وقت ازش خوشم نیومده. عددیه که هویتش رو گم کرده. ممکنه ماجرای من و این عدد به دوران ابتداییم برگرده. اون موقع‌ها، وقتی دفتر مشقمو باز می‌کردم تا جمع و تفریق‌هایی رو که معلمم سرمشق داده، حل کنم از دستام کمک می‌گرفتم. شیش و هفت و یازده عددای بزرگی بودن. به انگشتام احتیاج داشتم تا ازشون سر در بیارم.

هویتِ هر عدد با همون انگشت‌هایی که پشتِ سر هم باز و بسته می‌کردم توی ذهنم نقش بست.

پنج شد یه دست.
ده شد دو دست.
کم کم با تمام این رقمای کج و کوله آشنا شدم و دوستیمون شروع شد. دو رقم، سه رقم، رفت و رسید به رقم‌های بزرگی که میشد توی ذهنم کم و زیادشون کنم، بدون هیچ انگشتی!

اما هنوز که هنوزه مشکلم با شیش حل نشده.

هنوزم نمی‌دونم هویتش دقیقا چیه.

یک، یکه؛ شروعی که به جلو میره. کسی دنبالِ این نیست که ببینه قبل از یک چیه؛ همه می‌دونن قبل از یک هیچی نیست.

اما شیش فرق داره.

نمی‌دونم انگشت شیشمِ دستم، می‌خواد ادامه‌ی انگشت‌های قبلی باشه یا یه شروعِ جدید رویِ یه دستِ تازه؟! نشسته اون وسط و حتی تکلیفش با خودشم معلوم نیست. وسطِ وسط. معلوم نیست کدوم وَریه اصلا! داره ادامه میده یا می‌خواد شروع کنه؟

امروز که پسرِ جوون، پشتِ پیشخوان فروشگاه ازم رمز کارتمو پرسید، به اون دو تا شیشی فکر کردم که توی رمزم وجود دارن. چیزِ زیادی نخریده بودم؛ کمی ماست، سه دونه شکلات بیسکوییتی و کمی شامپوی سیب. یادمه این شامپو رو تو واسم می‌خریدی. می‌گفتی وقتی ازش استفاده می‌کنم، دلت می‌خواد کلِ روز بهم بچسبی و عطرِ سرمو بو بکشی.

امروز که یه نگاه به خودم توی آیینه انداختم، فهمیدم موهام خیلی بهم ریخته و خراب شده. این بود که یادِ تو و شامپوی سیبت افتادم و سر از این فروشگاه در آوردم. نمی‌دونم دقیقا چقدر تا خونه فاصله داره، دیگه حوصله ندارم به دور و برم دقت کنم. راه افتادم و رفتم تا رسیدم به این فروشگاهِ بزرگ و خلوت. یکی داشت شیشه‌ی مغازه رو دستمال می‌کشید و چشمم بهش افتاد؛ این شد که پا به داخل فروشگاه گذاشتم و هوس کردم چیزایی بیشتر از شامپویِ سیبِ تو بخرم.

CarryYou | Nammin | CompletedWhere stories live. Discover now