یادِ اون نویسندهی احمق بخیر... نویسندهها به خودیِ خود دیوونه هستن و بعد دلشونو هم دو دستی میدن به یکی دیگه. جدا این آخر حماقته! البته این دوستی که من یادی ازش کردم حتی از اینم احمقتر بود و توی یکی از کتابهاش نوشت: تقدیم به کسی که دوستداشتنش به قدری بزرگه که هیچ جایی توی قلبم باقی نذاشته... نه حتی برای نوشتن! نمیدونم ولی همین که تصمیم گرفته اقرار کنه علاقهش رو به نوشتن به علاقهش به یه آدم باخته، اونم روی اولین صفحهی کتاب، خودش یه حماقت عمیقتره!
من که این طوری نبودم.
خودمو یادم میاد. انگار همهی انگیزهی دنیا توی دلم جمع شده بود. اتاق گریمِ نمور و تاریکمون با بوی گند اون لولههایی که ترکیده بودن و موشهای چاقی که توی تاریکی پرسه میزدن هیچوقت نتونست با اون همه نشاط و شور من برابری کنه. من فقط صورت خودمو میدیدم و با عشق گریمش میکردم. تمام اون مدت زیر لب دیالوگهایی رو که باید روی صحنه میگفتم، زیرِلبی مرور میکردم. این حقیقت که قرار بود روی صحنه بایستم و تماشا بشم منو دیوونه میکرد!
این رویای بچگیم بود.
که بتونم بازی کنم و روی صحنه بایستم.
یادِ اون جیمینِ سرزنده بخیر. نمیدونم کورِ واقعی اون بود که برخلاف شرایط بد و تئاتر بیدر و پیکری که توش کار میکرد، همچنان به تلاش ادامه میداد یا منی که حالا زیر این شلاق بارون کنج این دیوار نشستم و زانو توی شکمم فرو کردم.
حالا دیگه چیزی از بابونههای روی دیوار نمونده جز یه مخلوط بدترکیب از رنگهای زرد و سفید. هیچ شباهتی به بابونه نداره. مُرده. کاملا مُرده. بارون این بار جای زندهکردن، کُشت. مثل کاری که تو با من و زندگیم کردی کیم نامجون.
بارِ اول که دیدمت هرگز فکر نمیکردم یه روز به این نقطه برسیم.
من و تو.
من؛ بازیگر تازهکاری که تمام شوق و ذوقشو پای هر اجرایی میذاره و تو؛ کارگردان سرشناس و قدبلندی که اون شب، با یه دسته رزِ سفید میون تماشاچیها نشسته بود و به من چشم دوخته بود.
نگاهم کردی.
هر حرکتمو، هر چرخشمو، هر قدممو.
اصلا به بقیهی چیزای روی اون صحنه توجه کردی؟
یا چشمت فقط منو دید؟
خودم میدونم، میدونم که فقط من توی اون چشمای لعنتیت بودم. اصلا من بودم که تو رو به اون تئاتر درب و داغون توی محلههای پایین کشونده بود. من و نمایشم. من و دیالوگم. منی که بلد بودم چطور بیام روی صحنه و دیگه خودم نباشم. بلد بودم جلوی چشم عالم و آدم پوست بندازم، چند ساعتی اجرا کنم و دوباره برگردم به اصل خودم. اصل منو خوب شناختی؛ یه هنرجوی صحنه که دیوانهوار عاشق کارش بود. شیفتهی چشمها و مریضِ کَفهایی که همگی تحسینش میکردن.
![](https://img.wattpad.com/cover/287372813-288-k226567.jpg)
YOU ARE READING
CarryYou | Nammin | Completed
General Fictionپرسیدی: «حواست کجاست جیمین؟» و نشد بگم: «تو، توی لعنتی همهشو یه جا برداشتی و هیچی نمونده، هیچی!» A short story for Namjoon and Jimin where they're married and having tough time all because Jimin puts too much effort into being the chracter he plays...