اشکِ حیات

167 50 19
                                    

«سلام به همه. شبتون آروم. من کیم نامجون هستم و این جا موجِ سبزه. که دقایقی سوارش بشیم و از کلنجارها و درگیری‌های روزانه‌مون فاصله بگیریم. این روزا به چی فکر می‌کنید؟ اخیرا چی باعث شده بخندید؟ از پشیمونی‌هایی بگید که راحتتون نمیذارن. ما این جا به حرفِ دل هم گوش میدیم. بدون این که همو قضاوت کنیم. امروز روز عجیبی داشتم. تا حدودی دلگیرکننده. یاد چندتا خاطره‌ی دور و دراز توی دلم زنده شده بود. آدم‌ها همیشه کم‌رنگ و پررنگ میشن اما خاطراتی که برای ما ساختن، حرف‌ها و خنده‌هاشون تا ابد جایی کنج ذهنمون باقی می‌مونه. از من بپرسید، اون جوهری که باهاش خاطرات رو می‌نویسیم، ماندگارترین جوهرِ جهانه. وسط این خاطراتِ نامیرا، من به اونی سفر کردم که یه بار همراه عزیزی به دریا رفته بودیم. دریا احساساتیش می‌کرد. نه فقط دریا، شیارِ صدف‌ها، غذاهای خوشمزه، بوی جنگل، ماهی‌های آکواریوم و تماشای غروب. یه بار ازش‌ پرسیدم چرا این چیزا حستو شعله‌ور میکنه؟ و جواب داده بود: «چون می‌دونم روزی میاد که دیگه فرصت دیدن و حس کردنش رو ندارم. روزی میاد که این زیباییِ زنده‌ی جلوی چشمم تبدیل به یه خاطره‌ی دور میشه که فقط می‌تونم خاکشو بتکونم و کمی ورقش بزنم. این ناپایداریِ خوشی‌ها و غصه‌ها در آنِ واحد که حس شادی رو توی وجودم تزریق می‌کنه، غم عجیبی هم به دلم می‌ریزه. در نتیجه احساساتم فوران می‌کنه و گریه‌م می‌گیره. اشکی که نه نتیجه‌ی غمه و نه شوق. اسمشو نمی‌دونم.» و یادمه لب دریا تصمیم گرفتیم یه اسم برای این اشک پیدا کنیم. به چشم‌های شیشه‌ای اون آدم نگاه کردم و اولین اسمی رو که به ذهنم رسید گفتم: «اشکِ حیات.» و به نظرم زندگی واژه‌ایه که غم و شادی رو کنار هم توی دلش جا کرده. پس مناسب‌ترین اسم همینه؛ اشکِ حیات. گریه‌ای که نشون میده تو بابت نفست قدردانی. بابت زنده‌بودنت ممنونی و در عین حال مرگ رو هم دوست داری. این همون لحظه‌ایه که سیاه و سفید رو در کنار هم می‌پذیری. لحظه‌‌ای باشکوه!
امروز خیلی اتفاقی به خاطره فکر می‌کردم. به این خاطره و هزاران خاطره‌ی مختلفی که با این آدم ساخته بودم. هر بار ازش می‌پرسیدم: داری گریه می‌کنی؟ واقعا گریه‌ش می‌گرفت. چه احساسات پاکی داشت!‌...‌ اعترافِ دلم رو سوار این موج سبز می‌کنم. نمی‌دونم امشبم داری بهم گوش میدی یا نه. مدتیه ازت بی‌خبرم اما بذار اینو بهت بگم که دلم خیلی برای دوباره داشتنت تنگ شده. یه بار به شوخی گفتی باید ببرمت دور دنیا و تو رو به تمام درخت‌هایی که باهاشون رفیق شدم، معرفی کنم. این روزا زیاد به این فکر می‌کنم. به تو، خودم و درخت‌هایی که کاش یه قصه‌ی خوب از خودمون برای گفتن بهشون داشتیم. یه قصه‌ی شاد؛ شبیه چیزی که قبل از تمام این مصیبت‌ها مالِ ما بود.»

.
.
.

«ببین کی این جاست!» توی خودم جمع میشم. شکمم تیر میکشه. پشت سر هم لگد خورده بودم. حالا افتادم توی این چاله‌ی آب و گِل. از بینیم خون میاد و دخترت موی سرمو میکِشه: «هنوز نمی‌خوای دست از سر بابای‌ من برداری؟ اون ولت کرده و تو هنوز اصرار داری بهش بچسبی؟ نمی‌فهمم از جونش چی‌ می‌خوای؟»

CarryYou | Nammin | CompletedWhere stories live. Discover now