«امشب بیایید در مورد تراپی صحبت کنیم. تراپی در حقیقت به معنیِ روش یا راهیه که کمک میکنه روحمون رو آروم کنیم. استرس رو کنار بزنیم و به خودمون حال خوب هدیه بدیم. این آرامش برای هر آدمی از راههای مختلفی به دست میاد. امشب، روی این موجِ سبز از جوونههای سبزی میگیم که هوای گرفتهی درونمون رو با قدرت ویژهی خودشون تصفیه میکنن. در واقع، این موضوع امروز بعد از ظهر به ذهنم رسید. درست وقتی که یه سر رفته بودم خرید و یه جفت کفشِ بچگونه، چنان منو سر ذوق آورد که تصمیم گرفتم بخرمشون. در حالی که هیچ بچهی نوزادی ندارم... حتی نوزادی هم نمیشناسم که این جفت کفش فسقلی رو بهش هدیه بدم. فقط... وقتی چشمم بهشون افتاد، قلبم از خوشی جمع شد. دو تا کفش ریزه که خیلی راحت کفِ یه دست منو پُر میکنن. تصور این که یه موجود با چنین پاهای کوچیکی روی زمین راه میره، در آن واحد هم شگفتزدهم کرد و هم منو سر وجد آورد. نمیدونم با این کفشا چی کار کنم. احتمالا میذارمشون جایی نزدیک تختم و هر بار هوای درونم خاکستری شد، دوباره نگاهشون میکنم. اینم میتونه در نوع خودش یه تراپیِ جمع و جور باشه، نه؟ به کوچیکیِ موجودی که این کفشا براش ساخته شده. حالا... دوست دارم در مورد شما سبزینهها بشنوم. بیایید روی آنتن و در مورد تراپیِ خودتون برای ما بگید... همگی، شنونده اولمون تا چند لحظهی آینده شروع به صحبت میکنه...»
«سلام به همگی.»
«سلام... یادآوری کنم که روی موج سبز نیازی نیست اطلاعاتی از خودتون نشر بدید. نگران نباشید. ما فقط به صدا و داستان شما گوش میدیم. در نقشِ یک انسان، درست مثل خودمون. پس نه، نیازی نیست چیزی در مورد اطلاعاتتون بگید و نگران باشید که این اطلاعات باعث بشه دوستان یا آشنایانتون شما رو روی این موج شناسایی کنن.»
«آه... بله آقای کیم. فکر کنم این بهترین ویژگیِ برنامهی شماست، نه؟ این که آدمها به آدمها گوش میدن. بدون این که اسم همو بدونن. غریبهبودن باعث میشه آدما صادقانه با هم حرف بزنن.»
«کاملا درسته عزیزم. خب... برامون تعریف کن. جوونههای سبز زندگیِ تو کدومان؟»
«آشپزی. من آشپز یه رستوران کوچیکم. رستورانمون زیاد مشهور نیست اما مشتریهای ثابتی داره. آشپزی برای این آدما، بزرگترین عشق و لذت منه. شاید این از شانسمه که از تراپیم، پول در میارم، نه؟»
میخندی. نرم و گوشنواز. مثل یه قطعه موسیقی که یه آهنگسازِ بینظیر ساخته.
«البته که از خوششانسیته.»
«بهترین بخش از آشپزی، تماشای صورت مشتریاست. و این حتی بهترم میشه وقتی مشتری به جای صرفا سیر کردن خودش، به غذا دقت کنه. به محتویاتش، تزیینش و بعد وقتی برمیگرده دوباره همون غذا رو سفارش بده. این به شدت منو خوشحال میکنه آقای کیم. میخوام از مشتریامون تشکر کنم. بچهها، شما واقعا سبزترین جوونهی زندگی منید. با این که همیشه توی آشپزخونه مشغولم اما گاهی مخفیانه از پنجره روی در نگاهتون میکنم. همگی، خوب غذا بخورید و سالم بمونید. شبتون بخیر!»
![](https://img.wattpad.com/cover/287372813-288-k226567.jpg)
YOU ARE READING
CarryYou | Nammin | Completed
General Fictionپرسیدی: «حواست کجاست جیمین؟» و نشد بگم: «تو، توی لعنتی همهشو یه جا برداشتی و هیچی نمونده، هیچی!» A short story for Namjoon and Jimin where they're married and having tough time all because Jimin puts too much effort into being the chracter he plays...