از سبزترین مردِ عالم مینویسم.
میخوام با خال پشت گردنت شروع کنم. حتی شمارش از دستم در رفته که چند بار بوسیدمش. بهترین فرصت وقتیه که غرق تماشای منظرههایی. آهسته پشت سرت میایستم و بیهوا لب گرممو روی خال سیاه کوچیکت میچسبونم. توی هر دنیایی که باشی، به سادگی برت میگردونم پیشِ خودم. حتی نیازی نیست روی انگشت پاهام بلند بشم. این خال در بهترین ارتفاع ممکنه؛ درست مقابل لبهام.
میپرسی: «کی کیوتتره؟ من یا این مجسمه؟» جواب من اما یه عکسه. میذارمش توی این آلبوم که همه ببینن تو از تمام مجسمههای روی این زمین بامزهتری.
یه شال گردن گرم برات گرفتم. اینو از آخرین روستایی که بهش سر زدیم خریدم. یه بازار صنایع دستیِ فوقالعاده اونجا بود و نمیتونستم از دستش بدم. حالا داریم توی ون دنجمون استراحت میکنیم؛ من یه ماگ بزرگ شیرعسل مزه میکنم و به تویی چشم دوختم که فرو رفتی توی دنیای یه قصه. سخت روی ایدهی جدیدت تمرکز گردی و نمیدونی صورت متمرکزت چقدر برای من تماشاییه. امیدوارم شال گردن جدیدت به خوبی گرمت کنه و خودکار کاکتوسیِ تویِ دستت همون چیزی روی روی کاغذ بیاره که به ذهن داری.
YOU ARE READING
CarryYou | Nammin | Completed
General Fictionپرسیدی: «حواست کجاست جیمین؟» و نشد بگم: «تو، توی لعنتی همهشو یه جا برداشتی و هیچی نمونده، هیچی!» A short story for Namjoon and Jimin where they're married and having tough time all because Jimin puts too much effort into being the chracter he plays...