زیر بارون

229 68 15
                                    

« الان خوابیده.»

تاریکه. دیگه سرد نیست اما. یکی ملافه‌ها رو روی تنم کشیده. کت خیسمو بیرون آورده و همین حالا بالای سرم نشسته. صداش میاد.

«امشب نمیرم پایین. میمونم پیشش.»

گونه‌مو می‌مالم به نرمی بالشی که مدت‌هاست بوی تو روش باقی مونده. پلک‌های خسته‌م نمی‌خوان کنار برن.

«خودمم از خدامه نرم پایین. خودت که میدونی بابام چجوریه هیونگ.»

صدای جونگ‌کوکه‌. می‌تونم تشخیص بدم. خودشه که لب تخت نشسته، پشت به من کرده و اون موبایل مشکی رو نزدیک گوشش گرفته. صدای کسی که اون سمت خطه واضح نمیاد اما میون سکوت خونه و تپ‌تپ ریزِ بارون روی شیشه‌ها، مثل ویز‌ویز حشره‌ای به گوش می‌رسه.

«با کی حرف میزنی؟» لبم تنبله و سرم سنگین. امیدوارم فهمیده باشه چی گفتم چون توان تکرار دوباره‌ش رو ندارم.

سر گردوند و از روی شونه نگاهم کرد. به کسی که باهاش حرف می‌زد گفت: «باید برم هیونگ. فعلا خدانگهدار.»

صدای «بیب» رو شنیدم. صدای کنار گذاشتن گوشی رو هم فهمیدم. چشمام هنوز خسته بود و قفل. زیر لب زمزمه کردم: «نامجون بود، نه؟»

جونگ‌کوک کنار تخت نشست و سرش رو لب تشک گذاشت تا رو در روی من باشه. نفس گرمش می‌رسید بهم. زور زدم ببینمش و زورم فقط قدّ باز کردن یه شکاف جواب داد.

«سرما خوردی جیمینآ. می‌بینی؟ اصلا از خودت مراقبت نمی‌کنی.»

بزاقی که از گلوم گذشت، مسیرشو مثل گدازه جهنم به آتیش کشید. ابرو در هم کشیدم. با همون صدای بی‌جون گفتم: « بهت چی گفت؟ اصلا چرا باهاش در ارتباطی؟»

«هیونگ...»

اصرار کردم: «بهت چی گفت؟ گفت حواست بهم باشه؟ بمونی پیشم؟ چرا وظایف خودشو گردن بقیه میندازه؟»

بارون تند شد. محکم‌تر کوبید. عصبانی بود. شاید مثل من، چیزی رو باخته بود و حالا نیاز داشت پسش بگیره. نیاز داشت مردی رو که گرما و آرامش زندگیشو تامین می‌کرد، به خونه برگردونه. نیاز داشت این لحظه سر روی پاش بذاره و با فرو افتادن اشک‌های داغ و سوزان، ازش بپرسه: «چرا؟ چرا تنهام گذاشتی وقتی بیشتر از هر کسی بهت احتیاج داشتم؟»

تپ‌تپ ریزِ چند دقیقه پیش، حالا به یه غرش تبدیل شده بود. خونه در آنی روشن شد. آسمون سینه‌ی بی‌قرار من بود. قلبم بود که داشت از درد منفجر می‌شد.

پرخاشِ باد، پنجره رو با صدایی بلند به هم کوبید. هوای سرد و خیس به داخل اتاق هجوم آورد. هجومش جونگ‌کوک رو از جا بلند کرد. زانو از زمین کَند و با شتاب دوید تا پنجره رو ببنده.

دست‌های لرزونم رو بلند کردم ملافه‌ها رو بالاتر بکشم. تا روی صورت‌. تا ساختن یه سوراخ موش برای خودم و غصه‌ی بزرگم که نبودِ توئه. قایم شدم اون زیر. لرزیدم اون زیر. صورتم از حرارت اشک‌ها سوخت و بالش نم زد.

CarryYou | Nammin | CompletedWhere stories live. Discover now