«بیا توی ساحل ازدواج کنیم جیمین.»
دراز کشیده بودیم روی نرمِ ماسهها. مرگ خورشید رو تماشا میکردیم. مرگی که آسمون رو به طیف حیرتانگیزی از یاسی، نارنجی، قرمز و نیلیِ تیز تبدیل کرده بود.
«چرا ساحل؟»
بازوت زیر سرم بود و عطر شیرینت توی سینهم. اومده بودیم این جا، ساندویچ کرهیبادومزمینی خورده بودیم، در مورد نمایش جدیدمون حرف زده بودیم و تو از باری همون اطراف، برامون ودکا خریده بودی. چشم به هم زدیم و آفتاب پرید. غروب موند و شبی که زمزمههای اومدنش رفتهرفته ساحل رو تیره و تیرهتر میکرد. شاید مست شده بودیم. نمیدونم مستِ الکل یا آهنگِ دریا، ولی کاری کرد بمونیم. بمونیم و دریا رو تماشا کنیم. آسمونش رو، خورشید در حال مرگش رو. و بعد، شاید اگه خوابمون نمیبرد، میتونستیم برق اولین ستارههای شب رو با چشم خودمون ببینیم.
«این جا یه حال خوبی داره. نمیشه جای دیگهای پیداش کرد. تا چشم کار میکنه آبی میبینی. هم اون بالا، هم این پایین. و بهتر از همه... این صدا. این موسیقیِ آرامشِبخشِ دریا گوشتو پُر میکنه. صدای آب، موج، مرغ دریایی.» چشماتو از سر لذت میبندی تا دوباره خودت رو به این اصوات بسپاری. ریز به ریز صورتت پر میشه از وجد: «میخوام وسط این بهشتِ آبی با تو بودنمو جشن بگیرم جیمین. توی ساحل، لب دریا، زیر این آهنگِ دلچسب.»
و من یادمه.
تبِ گونههات رو.
لبِ کج از لبخندت رو.
چال پر از عشق و وجدت رو.اون شب، زیر سقف ستارهها، توی آغوش هم به خواب رفتیم و آهنگ دریا آبیترین رنگِ خودش رو به رویامون زد. موجها به خوابمون اومدن. سوارشون شدیم و تا بیانتها رفتیم. موجها به خوابمون اومدن و خندهمون شد صدای دریا.
من یادمه.
که درست توی همون ساحل ازدواج کردیم.
و تو منو در حضور امواج، صخرهها و رشتههای یاسمن بوسیدی. حلقه به انگشتم فرو کردی و صدام زدی: «از این لحظه به بعد هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه دونهی کاج. تا آخرش با هم میمونیم.»کاش آدم از آیندهش خبر داشته باشه.
و بدونه یه حرفایی رو نباید بزنه. چون اگه به زبونشون بیاره، یه جایی در آینده تبدیل میشن به خاطرههای خندهداری که تهش چشمای نم میزنن به چشمِ آدم.و این لحظه...
نم نشسته به چشمام.خبر نداشتم میون اون «ابدیت»ی که قولشو بهم داده بودی، زمانی از راه میرسه که بعد از ماهها جدایی و ندیدنِ صورتِ زیبات، مثل یه دزد از پشت سر تعقیبت میکنم. شجاعت صدا زدنت رو ندارم اما همین نمای ناکامل، همین قامت بلند، شونههای مردونه زیر سیاهی پالتو و موی تیره و دستهی عینک پشت گوشت، همه و همه دلتنگیمو شعلهور میکنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/287372813-288-k226567.jpg)
YOU ARE READING
CarryYou | Nammin | Completed
General Fictionپرسیدی: «حواست کجاست جیمین؟» و نشد بگم: «تو، توی لعنتی همهشو یه جا برداشتی و هیچی نمونده، هیچی!» A short story for Namjoon and Jimin where they're married and having tough time all because Jimin puts too much effort into being the chracter he plays...