ما چندتایی جایزه بردیم. یادت هست نامجون؟ تندیسهای طلایی و نقرهای. گفتم: «بذاریمشون جایی که هر بار چشممون بهشون بیفته و یادمون بیاد یه روزایی چقدر سخت کار کردیم تا به این جایزه رسیدیم.» گفتم: «آدم باید این چیزا رو میخ کنه جلوی چشمش که یه سپری داشته باشه این موج ناامیدی و کسالت روزانه رو پس بزنه.»
ولی تو چونهتو دست کشیدی. چشمای متفکرتو زیر عدسی عینکت ریز کردی و در حالی که به تندیس طلایی توی دستت نگاه میکردی، جواب دادی: «ولی بعد از سیصد روز که سیصدبار چشمت بهش بیفته، هنوزم برات به درخشش روز اول هست؟ هنوزم همون قدر انرژی میدمه توی جونت؟»
بهت خندیدم. سری تکون دادم و زدم به شونهت. گفتم: «ای دیوونه! مگه میشه جایزهها از مزه بیفتن؟»
و یادمه گفتی: «جیمینی... توی دنیای ما هر چیزی، روزی از مزه میفته. هر چیزی!»
تو گفتی «هرچیزی» و منِ جاهل ندیدم «پارک جیمین» هم یکی از این چیزهاست.
چطور شد که درخششم توی چشمت کم شد؟ چطور شد که بهم عادت کردی؟
گفته بودی تواناییِ بازیم خیرهکنندهست. گفته بودی مثل یه ستاره روی صحنه میدرخشم. گفته بودی با وجودِ من، شخصیتهایی پیچیدهای که میسازی جون میگیرن و زنده میشن. خودت گفتی. گفتی: «جیمین، تو یه شخصیت رو صرفا اجرا نمیکنی، زنده میکنی. از واژهها میکِشیش بیرون و بهش جون میدی انگار. کسی حس نمیکنه این گریمه، کسی نمیفهمه این فقط یه لایه لباس روی توئه. تو با شخصیتت در هم میآمیزی. مردم رو وادار میکنی بابت چنین استعداد فوقالعادهای تحسینتت کنن!»
صدای دستها بلندتر میشد، لبخند داورها پهنتر و تندیسهامون سنگینتر.
درخششم کجا رفت؟
من که هر چیزی رو که داشتم و نداشتم، برای ستارهی صحنه بودن آتیش زدم. سوختم تا نورم سالن تاریک رو روشن کنه، توی چشم آدما منعکس بشه. سوختم تا آدما ببینن ساختهی ذهن تو چی کشیده و به چی مبتلاست.
بلیتهامون سریعتر فروش میرفت. سالنمون هربار شلوغتر میشد. تلفنمون بیشتر زنگ میخورد و مجلههای تئاتری معروفتری ازمون میخواستن باهاشون مصاحبه و همکاری داشته باشیم.
«اینا به خاطر توئه جیمین. ستارهی صحنه!»
اما...
درخششم کجا رفت؟من خودمو تیکهتیکه کردم. سوزوندم تا بشم اون شخصیتی که اجتماعگریزه. سوزوندم تا آدمی رو که افسردهست زنده کنم. آتیش زدم تا خودزنی، ناامیدی، هرج و مرج، درد و میل به نابودی رو روی صحنه ببرم. سوزوندم تا به نمایشنامههای تو رو جون ببخشم.
گفتی: «ستارهها رو ببین جیمین. نورشون از کجا میاد؟ از سوزوندن. توی دلشون جهنمه. آتیش به راهه. حرارت و گرما. از وجود خودشون میدن تا بدرخشن. نگاهشون کن، چقدر زیبان!»
![](https://img.wattpad.com/cover/287372813-288-k226567.jpg)
YOU ARE READING
CarryYou | Nammin | Completed
General Fictionپرسیدی: «حواست کجاست جیمین؟» و نشد بگم: «تو، توی لعنتی همهشو یه جا برداشتی و هیچی نمونده، هیچی!» A short story for Namjoon and Jimin where they're married and having tough time all because Jimin puts too much effort into being the chracter he plays...