شربتِ شادی

110 40 14
                                    

«جون؟»

دست و پام می‌لرزه. نفس نمی‌رسه به سینه‌م. بیدار که شدم تو رو ندیدم‌. جات روی تخت خالی بود و آفتاب از پنجره روشنش کرده بود؛ شاید می‌خواست بهم خبر بده رفتی.

از جا پریدم. یه نگاه به اطراف کافی بود که بهم بفهمونه تو این جا نیستی. تراس خالیه، اتاق لبریز از سکوته و فقط منم که حیرون و وحشت‌زده به هر طرف سر می‌چرخونم. چرا نمی‌تونم ردی ازت پیدا کنم؟

قلبم بی‌قراره. می‌خواد بجهه بیرون و سریع‌تر از من و این پاهای لرزون دنبال تو بگرده اما قفسه‌ی استخونی مانعش شده‌. پس بی‌تابانه خودش رو به هر طرف می‌کوبه‌ و با صدای گرومب‌گرومب بلندش حتی اجازه نمیده درست فکر کنم، درست ببینم. بین مسیرم تا در زمین می‌خورم. زانوم تیر می‌کشه و یه چیزی تَه گلوم آتیش می‌گیره.

«جون...»

به سختی دست روی دیوار میذارم و تن سنگینمو بلند می‌کنم. پشتم یخ کرده و سرم به دَوَران افتاده‌. کجا رفتی نامجون؟

از آشپزخونه صدای تق‌تق میاد. تویی، نه؟ سرگشته خودمو می‌رسونم که ببینمت و آروم بگیرم. که ببینم اون جا ایستادی و داری برای دوتاییمون چایی می‌ریزی یا نون برشته می‌کنی. می‌خوام برسم به آشپزخونه و بوی نیمرو بخوره به سرم. می‌خوام شونه‌های تو رو از پشت ببینم و دلمو به تابه‌ی توی دستت گرم کنم. صدام کن. صدام کن و بگو: «بیدار شدی دونه‌ی کاج؟ برو صورتتو بشور، یه صبحانه‌ی خوب‌ برات حاضر کردم. گرم و لذیذ!»

ولی تو این جا نیستی.

«چی شده جیمین؟»

تهیونگ برمی‌گرده و تا صورت رنگ‌پریده‌ی منو می‌بینه، قوریِ چایی رو به سرعت روی نزدیک‌ترین سطح به امانت می‌سپاره تا به دادم برسه: «حالت خوبه؟ چرا داری این جوری می‌لرزی؟»

«جون کجاست؟»

«کی؟»

«نامجون کجاست؟ ندیدیش؟»

«دیوونه شدی؟»

«ته، ازت خواهش می‌کنم درست بهم جواب بده. نامجون کجاست؟»

«بیا اول بشین این جا.» یه صندلی عقب می‌کشه و منو می‌بره سمتش: «فشارت افتاده جیمین. دست و پات چقدر یخ کرده؟! صبر کن یه آب قند بهت-»

«تهیونگ!»

داد می‌زنم و نذار پای خشم. بذار پای بی‌طاقتی. بذار پای سرگشتگی.

«نامجون کجاست؟ رفته؟ دوباره گذاشته رفته؟ دوباره تنهام گذاشته؟ آره؟»

«مینی...» خم میشه سمتم. دست روی دستم میذاره: «نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنی. من صبح بیدار شدم، بهت سر زدم و دیدم راحت خوابیدی. بیدارت نکردم. کمی این اطرافو مرتب کردم و گفتم یه غذایی برات آماده کنم‌. جز من و تو کسی توی این خونه نبود‌. حتی جونگ‌کوکم یه ساعت پیش اومد بهت سر بزنه و وقتی بهش گفتم خوابیدی، دیگه نیومد تو. داشت می‌رفت دانشگاه. می‌بینی؟»

CarryYou | Nammin | CompletedWhere stories live. Discover now