بی‌رحم‌ترین

184 54 46
                                    

«معلوم هست چه غلطی کردی تهیونگ؟» صدایِ جونگ‌کوک بلنده. عصبانیه. پرخاشگره و زیرِ همه‌ی این احساسات، کمی هم نگرانه.

منو یاد سوبیان میندازه. صدای دادِ بلندش هنوز برام زنده‌ست. با همون عصبانیت آتشینی که توی لحنش زبونه می‌کشید. زیر اون خشم، ناباوری خوابیده بود. دخترت باور نکرده بود. باور نکرده بود بعد از مرگ مادرش، یه روزی پدرشو کنار یه آدم دیگه ببینه. بدتر از همه، کنار یه مرد.

سوبیان داد زد: «بابا معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟ واقعا می‌خوای با زیردستت ازدواج کنی؟ با یه پسر؟!»

روی سن ایستاده بودیم. طبق معمول گرم تمرین برای نمایش فردا شب بودیم که سر و کله‌ی‌ سوبیان پیدا شد. میون صندلی‌های خالی تماشاچی ایستاده بود. دور و برش تاریک بود، اما هنوزم می‌شد دید چه عصبانیتِ سوزانی روی صورتش نقش بسته. مستقیم به تو زل زده بود. به تویی که تا دخترت رو اون جا دیدی، لبخندت رفته‌رفته جایی افتاد و غرق شد.

«سوبیان-»

«جوابِ منو بده بابا!» داد زد. قاطع. اومده بود مستقیم از خودت بشنوه. می‌لرزید و صورت کبودش از بین نیمه‌روشن سالن کاری کرده بود همه خشکمون بزنه.

«بچه‌ها... چند لحظه تنهامون میذارید؟»

سعی کردی به اعضای تیمت لبخند بزنی. هر چند خسته. هر چند کمرنگ. سعی کردی نشون بدی کنترل اوضاع رو داری و جای دلواپسی نیست. بچه‌ها پشت سر هم به پشت صحنه رفتن و من قبل از این که برم، طولانی بهت خیره موندم‌. سوبیان دخترت بود اما اون هاله‌ی خشمِ قرمزی که دور و برش کشیده شده بود، نگران‌کننده بود‌.

و تو، برای آروم‌کردنم، برای ثانیه‌های طولانی پلک روی هم گذاشتی. بهم فهموندی مدیریت این شرایط فقط با خودته و من باید عقب بایستم. می‌خواستم به اون صورت پر از آرامشت زیر کلاه کشباف اعتماد کنم که:

«تو نه! تو بمون! می‌دونم که خودتی...»

قلبم کوبید و بدنم یخ کرد. دخترت منو شناخته بود.

«دیدمت که چطور کنار بابای من غذا میخوردی.»

«سوبیان، چی داری میگی؟ جیمین فقط-»

دخترت از پله‌ها بالا می‌اومد و نور افکن به آرومی صورت برافروخته‌ش رو نمایان می‌کرد: «خودم دیدم چطور دست لعنتیشو بوسیدی بابا.»

ابروهاش با قدرت توی هم گره خوردن بودن و لب‌های سرخش روی هم فشرده می‌شدن. نزدیک شد. سایه‌ش رو کف سن دیدم که بالا و بالاتر میومد. نگاه خیره‌ش رو از صورتم نمی‌گرفت: «پس اسمت جیمینه.»

چیز خنده‌داری توی اسمم وجود داشت؟ در غیر اون صورت، چی‌ باعث شد دخترت اون طوری بهم پوزخند بزنه و چشمای بادومیِ سردشو تاب بده: «بابام قراره با یه مرد ازدواج کنه! باورم نمیشه!»

CarryYou | Nammin | CompletedKde žijí příběhy. Začni objevovat