سبز

226 57 29
                                    

«بیا بهش فکر کنیم گیاه کوچولوی سبزم. من و تو، ماه اون بالا، قایقِ توی دریا، خورشتِ لوبیا و کوفته‌برنجی همسایه‌ت، عتیقه‌های موزه‌ی لووِر، گرد و خاک دره‌ی کنیان، لاستیک دوچرخه‌ی من که هر آخر هفته تا رسیدن به رودخونه‌ی هان می‌چرخه و می‌چرخه، لیوان آبی که همین حالا ازش نوشیدی، دست‌هات، در و دیوار خونه‌ت، کتاب‌های کتابخونه‌ت، هر چیزی که توی این جهان وجود داره در نهایت از ذره‌ای به اسم اتم ساخته شده‌. ما هم اتم هستیم سبزِ من. اگر همین حالا جهان تجزیه بشه، چه تفاوتی بین ما و یه ماهی خواهد بود؟ بین ما و یک مشت آرد؟ هیچ. چشم‌هات رو ببند و این یکپارچگیِ عالم هستی رو تا مغز استخوان حس کن. ذرات دنیای ما رو ساختن، ما رو ساختن و تمام سیارات غول‌پیکر بالای سرمون رو. در نهایت واحد سازنده‌ی تمامِ ما یک چیزه‌؛‌ ذره! بیا بهش فکر کنیم‌. به این که می‌تونستیم هر چیزی باشیم. نه؟ چشم‌هات رو ببند سبزِ باطراوت. نفس بکش. عمیق و زنده. آروم شو. توی دنیایی که همگی از یک چیز ساخته شدیم، جای هیچ نگرانی نیست‌. پایان همه‌ی ما یکیه. تبدیل شدن به ذره‌. من و تو، میلیون‌ها ذره‌ای هستیم که بارها و بارها در پهنای جهان سفر کردن، ساختن و باختن. چشم ببند و آروم شو. جای هیچ نگرانی نیست...»

حرف حرفِ توئه‌. نشستم کنج تراس، با پتویی که ازم یه ساندویچ ساخته، سر گذاشتم روی دیوار. اون دوردست، چراغ‌های شهر و ساختمون‌ها مثل دریایی از نور به نظر میاد که احاطه‌م کرده. نشستم این جا و گوشم به توئه. رادیو رو بغل گرفتم؛ انگار که بخشی از توئه. دستته که توی سرما دلم می‌خواست محکم نگهش دارم. یا شاید سینه‌ی محکم و گرمت که امن‌ترین جای خواب توی این شهر بود‌. رادیو بخشی از توئه نامجون. هر شب، ساعت ده، خودمو بهش میرسونم، موج سبز رو پیدا می‌کنم و کنج این تراس سنگی کز میکنم تا تو بگی و بگی. از نوشته‌هات، از دنیا، از غم‌ها و تجربه‌هات‌. میشینم پای حرفات بی این که خم به ابرو بیارم. آهسته نفس می‌کشم و غرق میشم توی صدایی که مال توئه. صدایی که انگار رودی از آرامش و خوابه. خواب‌آلود میشم؛ انگار که همین جایی و لبت نزدیکِ گوشم از نقره‌ایِ مهتاب آواز میخونه.

رادیو رو محکم بغل گرفتم‌.

مخلوطی از صدای شهر، ترافیک، هواپیماها، آدم‌ها و خنده‌ها از دور به گوش میرسه. هر صدا اون قدر با بفیه در هم آمیخته که سخت میشه از هم جداشون کرد‌. در نهایت شده یک مخلوطِ واحد که میشه اسمشو گذاشت: «نوای شهر.»

نوا و نورِ شهر.

با تمام آپارتمان‌هایی که هنوز چراغشون روشنه. این همه نقطه‌های نورانی‌! این همه آدم! این همه قصه!

و تو هر شب، روی موج سبز این رادیو، یکی از این میلیون‌ها قصه رو دعوت می‌کنی باز بشه. خونده بشه. شنیده بشه. و... درک بشه.

نامجون، تا حالا بهت گفته بودم؟ گفته بودم که درست مثل یه درختی؟ شاید همون درختی که اون روز آفتابی، زیر چهارزانو نشستی، گونه‌ی چالدارت رو کف دستت گذاشتی و با چشمایی که عمدا بسته بودی تا لبخندت دلبری کنه، به دوربین می‌خندیدی.

CarryYou | Nammin | CompletedWhere stories live. Discover now