دورِ دُنیا

102 38 18
                                    

«یه وَنِ مسافرتی؟!»

«خیلی وقت بود این ایده رو داشتم. تَه ذهنم می‌چرخید و هیچ نمی‌دونستم چطور باید بهش جامه‌ی عمل بپوشونم. نمی‌دونم شاید خیال می‌کردم اینم یه فکر گذراست و به زودی محو میشه؛ اما روزها توی ذهنم موندگار شد. وقتی
به خودم اومدم که داشتم توی اینترنت دنبال یه مورد خوب برای خرید می‌گشتم. هنوز هیچی جدی نبود، اما فکر پیدا کردن یه ون برای مسافرت رهام نمی‌کرد. اون موقع هنوز پول خریدشو هم پس‌انداز نکرده بودم اما خیلی دلم می‌خواست انتخابش کنم. هرچند، دیشب، وقتی بعد از مدت‌ها دیدمت، این ایده توی سرم جونِ بیشتری گرفت. احساس کردم وقتشه. من ونی رو که می‌خواستم، انتخاب کرده بودم. به طرز عجیبی، پس‌اندازمو هم چک کردم و متوجه شدم پولم کافیه. پس تصمیم گرفتم قبل از این که بیدار بشی، برم و با ماشین جدیدم برگردم پیشت. به نظرم یه سفر دورِ دنیا چیزیه که هم من، هم تو و هم رابطه‌مون شدیدا بهش نیاز داریم. باید یه مدت از این شهر فاصله بگیریم و یه آب و هوایی عوض کنیم. این بار نه با قطار یا هواپیما. می‌خوام خودمون کل جاده‌ها رو برونیم جیمین. به این سفر چندماهه احتیاج داریم. بیا بریم یه سر به گوشه‌های دنیا بزنیم. به روستاها و دهکده‌هایی که کسی تا حالا زیباییشونو کشف نکرده. می‌خوام ببرمت به بکرترین تیکه‌های طبیعت.»

«جون...» حتی نمی‌دونم چی باید بگم. با ژاکتی که روی شونه انداختم، از خونه بیرون اومدیم و توی سرما جلوی این ماشین بزرگ ایستادیم. تو لبخند به لبته و من ماتم برده. بخار سفید اما از لب‌ هر دومون جاریه.

«بیا داخلشو ببین.»

تا به خودم بیام، درِ کشویی رو کنار زدی و منو به داخل بردی. این جا بوی خوشِ چوبِ صندل پیچیده. چشم می‌چرخونم و نگاهم به چندتا شمع معطر می‌رسه که آهسته لبِ پنجره می‌سوزن. کنار یه ضبطِ بامزه.

«همه چیزِ این ون تاشوئه. این تختمونه. وقتی ببندیمش میشه محل نشستن. یه نردبون کوچیکم این جا هست. با کمکش میشه رفت روی سقف ون و اون جا خوابید. یه یخچال کوچیکم این پایینه. مخزن آبمونو باید‌ شهر به شهر شارژ کنیم و غذا بخریم؛ توی جاده‌ها فروشگاه زیادی پیدا نمیشه.» بدنتو روی یکی از اون صندلی‌ها رها می‌کنی و یه نفس راحت بیرون می‌فرستی: «خیلی دِنج و راحته، نه؟ برای دو نفر فضای کافی و خوبیه.»

«هنوز باورم نمیشه.» روبروت میشینم و مبهوت به در و دیوارِ اطرافم چشم می‌دوزم.

«اگه همین امروز راه بیفتیم، باورت میشه؟»

«چی؟!»

لبخندت کِش میاد. بدنتو شُل می‌کنی‌. بازو پشت سرت میذاری. برخلافِ بُهتِ من، تو حسابی آروم و مطمئنی: «بیا همین امشب سفرمونو شروع کنیم جیمین.»

«اما...»

«ون آماده‌ست. حتی توی یخچالشم مواد غذایی گذاشتم. فقط باید وسیله‌هایی رو که لازم داریم جمع کنیم، مدارک و پولامونو برداریم و بزنیم به دلِ جاده.»

CarryYou | Nammin | CompletedWhere stories live. Discover now