بنفشه‌ها

125 47 30
                                    

من و تو، قبل از تمام مصیبت‌هایی که به سرمون بیاد چه شکلی بودیم؟

قبل از این که توی صورت هم داد بکشیم و اعصاب همو خرد کنیم، قبل از این که هر دو توی گودال تاریکی فرو بریم، قبلِ همه‌ی این داد زدنا، جار و جنجالا، انزواها و پشت به هم خوابیدنا، روز و لحظه‌هامون چه رنگی بود؟

میشد توش خرده‌‌شیشه‌ی وسایل آشپزخونه‌ای رو پیدا کرد که من از روی کلافگی به در و دیوار کوبیده بودم؟ میشد اون جا رد مشت‌های ناامید و عصبانیِ تو رو روی دیوار دید؟ آبِ وان اون روزا هم خونی و سرد بود؟

نه. البته که نه.

اون روزا همه چیز یه طور دیگه بود.
آروم و امن.
مثلِ تو.

دوتایی کنار رودخونه‌ی هان رکاب می‌زدیم. گاهی ازم جلو میزدی و با اون خنده‌ی بدجنست منو دست مینداختی. چقدر راحت دست از دوچرخه‌ت می‌کشیدی و صاف مینشستی! انگار خیالت راحت بود اصلا قرار نیست زمین بخوری. گفته بودی به دوچرخه‌ت اعتماد داری و اون قدیمی‌ترین دوستته.

و من همیشه از خودم می‌پرسیدم آدم چطور می‌تونه با دوچرخه‌ها، خرچنگ‌ها، درخت‌ها و ابرهای آسمون دوستی کنه؟

تندتر رکاب زدم که بهت برسم.
بیشتر تماشات کردم که بفهمم.
هر بار که بچه‌های گروه دورت حلقه میزدن و ازت کمک می‌خواستن یادشون بدی چطور بهتر به نقششون جون بدن، تمامِ مدت از یه جایی اون عقب نگاهت می‌کردم. بی این که بدونی ریز به ریز حرکاتت رو زیر نظر می‌گرفتم. یادمه آستینِ ژاکتتو تا وسط ساق دستت تا داده بودی و هر از گاهی با نوک انگشت عینکتو هل میدادی بالا. عادتت بود. وقتی حرفای مهم میزدی این شکلی میشدی. به قدری از طرزِ حرف‌زدنت لذت می‌بردم که گاهی دنبال سوالی، گره‌ای، مسئله‌ یا بهانه‌ای می‌گشتم تا بیام جلو و وادارت کنم همه چیزو برام توضیح بدی. تا از نزدیک به ساق بلند دستت، ساعت مچیت و انگشت بلندت که عینکو هل میداد، نگاه کنم و در آخر، دو تا چال جلوی چشمم ظاهر بشن و تو با یه لبخندِ گیج بپرسی: «جیمین؟ حواست با منه؟ کجایی پسر؟»

کجا؟‌ نمی‌دونم. منم نمی‌دونم. صدات چی داشت؟ تمامِ منو می‌کشید به خلسه‌ای که قدّ سیاهیِ اون بالا عُمق داشت و من خوب یادمه چه بلایی سر اون فضانوردی اومد که توی فضا گُم شد. پرستار یتیم‌خونه برامون تعریف کرده بود. گفت: این آدم چرخید و چرخید. معلق موند. داشت کجا میرفت؟ خودشم نمی‌دونست. اولش وحشت کرد. لرزید. عرق کرد و ترسید. دست و پا زد. اما سیاهی سرِ جاش بود و قصد نداشت جایی بره. دسته‌آخر فضانورد ناامیدِ ما چشماشو بست. خودشو به سیاهی سپرد و همراهش رفت‌. به جایی که خدا میدونه کجا.

و این تُنِ بم و لحنِ پر از حوصله‌یِ تو کاری رو با من میکرد که سیاهی با اون فضانورد کرد. منو فرو می‌بردی. می‌کشوندی. مطیعِ خودت می‌کردی بدون این که دستور داده باشی. پرسیدی: «حواست کجاست؟» و کاش می‌تونستم خیره به اون چشم‌های گرم و گیرات بگم: «پیشِ تو و هر چیز کوچیکی مربوط به تو. پیشِ عطرِ شیرینِ تنت که روی تیکه به تیکه‌ی لباسات جا مونده و نمی‌دونی چقدر دلم می‌خواد یه تیکه از این لباسا رو ازت بدزدم آقای کارگردان.»

CarryYou | Nammin | CompletedWhere stories live. Discover now