نگاهم کن

138 44 27
                                    

اون زنِ خوش‌پوش، ده دقیقه پیش پیاده شد و موندیم ما دو تا. من این عقب سر خوابوندم روی صندلی و آیینه‌ی باریک شده تمامِ امیدم برای دیدن صورتت. اما تو حتی نمی‌خوای نگاهم کنی. جاده‌‌ی شبِ جلوت رو بیشتر دوست داری. مصرانه چشم دوختی بهش؛‌ بند کردی خودتو به تیره‌ی جلوت که مبادا چشمت بخوره به چشم بی‌قرارم. که نبینی جیمین چطور با کل وجودش التماست می‌کنه تموم کنی این جدایی رو. زل زدی به جلو و خیالت نیست من این عقب برای یه جرئه توجهت چقدر بی‌تابم.

فضا پر از سکوته. یه سکوت به سنگینیِ کوهستان و نه من، نه تو کوه‌شکن نیستیم.

اتوموبیل تکون می‌خوره. شکمم گاهی تیر میکشه و منظره‌ی خیابونای خیسِ اون بیرون پشت سر هم از جلوی چشمم سُر می‌خوره.

تو می‌رونی و می‌دونم کجا.
که منو برگردونی خونه و دوباره درست کنی نادرستِ امشبو.

نادرستِ امشب چی‌ بود؟
ظاهر شدن من جلوی نگاهت.
چشمای خیس از دلتنگیم و نگاهی که داشت ازت خواهش می‌کرد.

جاده‌ی شب رو به جلو می‌رونی تا برم گردونی خونه و دوباره مثل سایه‌های دم غروب محو بشی از زندگیم.

به این چندماه فکر می‌کنم.
به تمام شب‌های سخت و کشنده‌ای که بدون تو سر کردم.
به رادیویی که همدمم شده بود.
به خودم که دیگه حتی نمی‌خواستم چشمم بهش بیفته.
خودی که روز به روز در نبودِ تو می‌پژمرد. مرگ نرم‌نرم سایه می‌کشید روم. اما من می‌خواستم زنده بمونم و تو خودِ زندگی بودی.

دویدم سمتت.
تویی که صاحب رزهای سفیدِ منی.

و حالا حتی نگاهمم نمی‌کنی.

«نامجون...»

صدام گرفته. اتوموبیل تکونم میده و تو بازم نگاهم نمی‌کنی.

«برت می‌گردونم خونه.»

چقدر ضعیفم. چقدر داغونم. چقدر التماس توی صدامه. اون قدر زیاد که زیر وزن این همه خواهش و در به دری می‌شکنه و شکستنش میرسه به گوشت:

«جون...»

دوباره نم می‌زنه به چشمم.
دلم آتیش داره و تنم لرز.

«چرا نگام نمی‌کنی؟»
صدامو داری؟ دور، شکننده، پر از تمنا‌.

سر تکون میدی.
انگار که همه چیز غلطه.

«لطفا تمومش کن جیمین. نمی‌تونم.»

«منم نمی‌تونم.»

با خشم و نفرت چشمای خیسمو پاک می‌کنم و به زحمت خودمو میکشم لب‌ صندلی. نزدیک میشم بهت. مستقیم از آیینه چشم میدوزم بهت:

«این قدر ازم متنفری که حتی نمی‌خوای نگام کنی جون؟»

این نفس‌نفس‌زدن برای چیه؟ از حال بی‌قرارمه یا از دردِ توی جونم؟

CarryYou | Nammin | CompletedWhere stories live. Discover now