قوی بمون

151 50 50
                                    

«جون...»

من یادمه چطور می‌لرزیدی. باور نمی‌کردی. باور نمی‌کردی و این ناباوریِ بزرگ روی جزء به جزء صورتت نوشته شده بود.

مردم جمع شده بودن. کلاغ‌ها روی شاخه‌های بی‌برگِ سرمازده قارقار می‌کردن و قلبِ من همه‌جا می‌تپید. ترسیده بودم. ذهنم تبدیل به یه صفحه‌ی خالی شده بود و زبونم فقط تو رو صدا می‌زد.

همه چیز به سرعت اتفاق افتاد.
پشت سر هم.

یکی سبقت گرفت. یه راننده‌ی مست که انگار خوابش برده بود. من رفته بودم وسط خیابون. دنبال سیبِ سبزی بودم که از بسته‌ی کاغذی به اون طرف قِل خورده بود. نمی‌خواستم از دستش بدم. وقتی توی فروشگاه جلوی قفسه‌ی سیب‌ها ایستاده بودی، یه سیب درشت برداشتی و جلوی صورتم گرفتی: «می‌بینی جیمین؟ این تویی. سیبِ سبزِ ملسِ من. تازه و خوش‌بو.» به بینیت نزدیکش کردی و نفسش کشیدی: «همیشه منو یادِ تو میندازه. بوی تن و موت همینه.»

تو گفته بودی عاشقِ من و تمام سیب‌های سبزِ جهانی. پس نه، نمی‌خواستم که حتی یکی رو هم از دست بدم و دلیلش تو بودی‌.

«جیمین! مراقب باش!»

یونگی داد زد. تو سرت رو بردی بودی توی اتومبیل تا خرید‌ها رو اون جا مرتب کنی. اون قدر خوراکی و میوه گرفته بودیم که اتومبیلمون پُر شده بود.

میوه‌ی سرگردون رو برداشته بودم، صاف ایستاده بودم، به تقلید از تو با چشمِ بسته بوش کشیده بودم. می‌خواستم بفهمم چرا منو صدا میزنی «سیبِ سبز.» می‌خواستم کشف کنم چیِ من شبیه این میوه‌ی گِرد و خوش‌رنگه.

اما کِی سبزِ سیب تبدیل به سرخِ خون شد؟

چرا وقتی چشم باز کردم، لب جوب پرتاب شده بودم و از آسفالت خیابون خون می‌چکید؟ سیبم کجا افتاده بود؟‌ حتما جایی میون باریکه‌های خون غلت میزد و با هر چرخش، قرمزِ نحس بیشتر و بیشتر به سبزِ بی‌گناهش حمله می‌کرد.

«جون...»

مردم جمع شده بودن. کلاغ‌های سیاه روی شاخه‌های بی‌برگِ سرمازده قارقار می‌کردن و قلبِ من همه‌جا می‌تپید. ترسیده بودم. ذهنم تبدیل به یه صفحه‌ی خالی شده بود و زبونم فقط تو رو صدا می‌زد.

یونگی مقابل پای من افتاده بود، چشماش باز بودن و خونِ تند و تیزش، پرخاشگر و وحشی، به سرمایِ تنبلِ زمستون رسوخ می‌کرد.

یکی داد زد: «زنگ بزنید اورژانس! وای خدای بزرگ!‌ چه خونی‌ داره ازش‌ میره...»

اتوموبیل دود پس میداد و تعداد آدم‌ها بیشتر و بیشتر میشد. می‌خواستم بهت برسم. می‌خواستم پیدات کنم اما اون همه مزاحم دائم جلوی صورتم رژه می‌رفتن. یکی اون وسط دستمو لگد کرد، خون به پوستم چسبید. وحشت ریخت به تنم، داد کشیدم و روی‌ زمین افتادم.

CarryYou | Nammin | CompletedOù les histoires vivent. Découvrez maintenant