A new beginning

833 81 5
                                    

-هی! نمیخوای بیدار شی ؟!
چشماشو باز کرد و چند ثانیه طول کشید تا موقعیت خودش رو درک کنه .بلند شد و روی تخت نشست.

یادش اومد چند روز قبل با جیمین صحبت کرده بود و بالاخره راضیش کرده بود که به خونه دوستش نقل مکان کنه و دیروز همه وسایلش را به خانه تهیونگ آورده بود و الان هم تو اتاق مهمون قدیم که الان اتاق جدید خودش بود،از خواب بیدار شده . 
راضی کردن جیمین سخت بود ولی بالاخره تونسته بود متقاعدش کنه .

بلند شد، تختش رو مرتب کرد و  و بعد از برداشتن لباس و حوله از چمدونش به سمت حموم راه افتاد.
هنوز وسایلش رو کامل جاساز نکرده بود تو کمد.
آب رو باز کرد و زیر دوش قرار گرفت.

بعد از اون شب نه اون و نه تهیونگ در مورد اون  شب و اتفاقی که افتاده بود صحبتی نکردند و در واقع اصلا به روی هم نیاوردن .

از حموم درآمد و با پوشیدن لباساش به آشپزخانه رفت .

-صبح بخیر
-صبح تو هم بخیر .شب اول چطور بود ؟ خوب خوابیدی؟
-خیلی راحت خوابیدم. اون اتاق ..
-اتاق تو !
-آره خوب ،اتاق من! یه بوی خاصی داشت. دیشب با اینکه خسته بودم ولی یه آرامش خاصی بهم میداد. بوش نمیدونم چی بود
-خوشبو کننده .تازه عوضش کردم .لاوندر، آرامش بخشه .خوشحالم خوشت اومده .
.
به کمک همدیگه صبحانه را آماده کردند و سر میز نشستن .
بعد از شروع صبحانه جونگکوک گفت :
-ببین در مورد مسائل مالی اصلا صحبت نکردیم! -مسائل مالی ؟!متوجه نمیشم .. اگه صحبتی هست که باید بکنیم !
-خوب .. من اینجا شروع به زندگی کردم و اینجوری نمیشه که همینجوری بیام و هزینه‌‌ای هم ندم. خب خوابگاه‌هم میرفتم باید هزینه‌ای را پرداخت می‌کردم.
-فکر کن هنوز تو خونه جیمینی. اونجا که چیزی پرداخت نمی کردی ،اینجاهم مثل اونجا.

جونگکوک با پوزخند جواب داد :
-اونجا هزینش پرداخت شده!
-متوجه نشدم ؟!
-منم تا چند وقت پیش متوجه نبودم.. ولی خوب در هر صورت پرداخت شده! برگردیم مسئله خودمون.
تهیونگ حرفش را قطع کرد و گفت:
-ببین من اینجا اجاره نمیدم ،خوب پس .. لازم نیست هزینه‌ای پرداخت کنی.
-اجاره به کنار، ولی خوب .. خورد و خوراک ..و بالاخره هزینه هایی هست که باید پرداخت بشه و من نمیخوام اون .. همشون رو تو پرداخت کنی. من اگه قراره اینجا زندگی کنم با هم پرداخت می‌کنیم. در مورد شرایط مالی هم نگران نباش ! در واقع من وضعیتم با چند وقت پیش .. اممم .. که بهت گفته بودم .. خیلی فرق کرده! خوب .. امم .. راستش رو بخوای .. دقیقا نمیدونم چه فرقی کرده .. ولی خوب ..
-بله ،خودم هم دیدم! ولی خوب بازم مجبور نیستی هزینه‌ای پرداخت کنی چون .. 
-خب اگه قراره باهم اینجا زندگی کنیم باید با هم کنار بیایم، به خاطر همین می خوام که در مورد خرج و مخارج کمک دستت باشم .اینکه تنها همه مخارج را به عهده نگیری.
تهیونگ بلندبلند خندید و جونگکوک با تعجب بهش نگاه کرد .
-اینکه در مورد هزینه ها بخوام باهات شریک بشم خنده داره ؟
-اوه! نه! فقط شبیه خانمهایی شدی که دوست دارن کار کنن و کمک دست شوهرشون باشن !
جونگکوک خنده ای کرد و ادامه داد :
-خب اگه موافق باشی یه حساب مشترک باز کنیم که کارتش دست دوتامون باشه و هزینه‌ها رو ماه به ماه  به اون حساب واریز کنیم .هم ؟!
-تو فکر همه جاشو کردی !
-ببین .. تو خونه جیمین من شرایطم جوری بود که نمیتونستم بهش هزینه‌ای پرداخت کنم بنا به دلایلی ..  ولی خوب من میدونم که همه هزینه ها پرداخت می شد!! بلدم چطوری هزینه‌هامو مدیریت کنم ،ولی خوب پولامو کس دیگه‌ای مدیریت می کرد .. ولی الان دیگه نه. همه چی دست خودمه.
-چایی میخوری ؟!
-خب .. جواب جمله من این نبود . ولی آره ،می خورم.
-اوکی .. و در جواب حرفت بگم که باشه، من مشکلی ندارم .هر موقع بخوای حساب مشترک باز می‌کنیم، هزینه هامون رو هر ماه واریز می‌کنیم. هزینه‌های خونه رو از این حساب خرج میکنیم . خوبه؟
خندید و ادامه داد :
-ولی هزینه های تو خیلی بیشتر از مال منه ! دیدم که چطوری یخچال جیمین‌رو خالی کردی .. همشون شیرموز بودن 😅
جونگکوک با خنده جواب داد :
-خب بابا ،شیرموزامو خودم میخرم .هزینه‌ی اونا جدا .
با خنده مشغول خوردن چایی شدن.

بعد از تموم کردن صبحانه باهم رفتن و جلوی تلویزیون روی مبل نشستن.
البته مبل های جدا از هم .

هردوتاشون غیر مستقیم از پیش هم بودن معذب بودن ،ولی خب .. کاریه که شده و مجبور بودن با هم زندگی کنند ولی حواسشون بود که چطوری از هم فاصله بگیرند ،چون اتفاقی که افتاده بود یک اتفاق ساده نبود !

تلویزیون رو روشن کردن و شروع به صحبت کردن جونگکوک پرسید :
-در مورد کارای خونه ..
تهیونگ حرفش رو قطع کرد و گفت :
-ببین کارای خونه به من ربطی نداره، یه خانم هست که تقریباً دو سه روز یه بار میاد ،غذا درست میکنه ، میزاره تو یخچال .خونه رو هم جمع میکنه و میره .از این به بعد هم فکر کنم مشکلی نداشته باشه به همین منوال ادامه بدیم !
-آه خدای من .. این بهترین چیزی بود که میتونستی بگی ! به نظر من عالیه ،چون من از کارِ خونه متنفرم.
-بله، می دونم !در جریانش هستم!
-یعنی چی ؟ .. امم .. در جریانش هستی ! کسی گفته ؟ یا .. با کسی صحبت کردی ؟
جونگکوک به وضوح با استرسی که برای تهیونگ بی معنی بود پرسید.
-جیمین ! جیمین گفته بود که زیاد با کارای خونه میونه‌ی خوبی نداری .
جونگکوک نفس راحتی کشید و گفت :
-آآآه آره،اون بیچاره وقتایی که آجوما نمیومد خودش تنهایی مجبور بود خونه رو تمیز کنه .
.
دیگه صحبتی نشد و هر دوتاشون به تلویزیون خیره شده بودن.
زنگ تلفن تهیونگ سکوت رو شکست.
با گفتن "ببخشید"ی گوشی رو برداشت و به اتاق کارش رفت.
جونگکوک هم به سمت آشپزخونه راه افتاد یه سَری به یخچال بکشه که صدای تهیونگ رو از اتاق کارش که بغل آشپزخونه بود شنید.
-نمیدونم، شاید ،ولی خب سعی میکنم به روی خودم نیارم.
-..
-آآآه سخته ..
-..
-نه ،نه . حواسم هست. چیزی نمیفهمه.
-..
-اوکی ،هرموقع کارت تموم شد بیا . من چیزی از این کاغذا نفهمیدم .
جونگکوک با احساس اینکه کم کم مکالمه‌اش داره تموم میشه بیخیال آشپزخونه شد و به اتاقش رفت .
یه لحظه شک بزرگی تو دلش افتاد . واقعا چرا اینجا بود ؟
پیشنهاد یهویی تهیونگ .. نکنه پشت اینجا اومدنش هم "اون" باشه !
.
.
⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲
.
پس از سااااالها اومدم .. واقعا پس از ساالها 🙈
اگه خوندین و خوشتون اومد ممنون میشم ووت یا کامنت یادتون نره 🤩 مرسی

Moon is Ocean !Where stories live. Discover now