I fell in love

740 70 5
                                    

.

.

کم کم نفسش داشت میگرفت ..
+هو .. هوسوک ..
=آروم باش .. تهیونگ .. جونگکوک جایی نرفته .
+لبا.. لباساش .. کمـ .. کمدش ..

هوسوک با عجله سری به کمد جونگکوک زد:
=نه تهیونگ ، نرفته . ببین . هنوز خیلی از لباساش اینجاس .

دوباره کنار پسر روی زمین نشست .
=نرفته ..
+هو .. هوسوک .. اسـ .. اســپری ..

هوسوک سریع اسپری رواز اتاق تهیونگ پیدا کرد و .. چند پاف و کمی استراحت کافی بود تا حال پسر کمی بهتر بشه .
.
.
پسر روی کاناپه دراز کشید و آروم زمزمه کرد :
+بهترم هوسوکا .. برو تو .
=هیچ‌جا نمیرم . یا با هم میریم یا میمونم پیشت .
+حالم خوبه ،باور کن !
=پاشو بریم پیش جیمین . هم تو تنها نمیمونی ، هم من با جیمین کار دارم ،اونو حلش میکنم . همم ؟
+اگه بیام اونجا .. اگه بیاد خونه نمیتونم ..
=اگه بخوای من میام سر میزنم ته ،بیاد میارمت باهاش حرف بزنی ،قول میدم بهت .
+نرفته نه ؟
=نرفته ،مطمئنم نرفته ! برمیگرده .
+ ..
=ته ! میخوای بهش بگی ؟
+اوهوم ..
=خب پاشو ،پاشو بریم که کار دارم من .
.
.
شب شده بود ولی هنوز از پسر خبری نداشت .
تو اتاق قبلی جونگکوک تو خونه‌ی جیمین ،رو تخت دراز کشیده بود .
صدای نوتیفیکیشن گوشیش اونو از افکارش بیرون کشیده بود .
با عجله گوشیش رو باز کرد . خودش بود !

-"زیاده‌روی کردم ،نه !؟"
+"کجایی ؟ گوشیت خاموش بود .. نگرانت شدم !"
-"داد کشیدم سرت .. "
+" کجایی جونگکوک ؟"
-"ببخشید .. من فقط دلم برات تنگ شده بود !"
+"بهم بگو کجایی . باید باهات حرف بزنم"

به گوشیش چشم دوخته بود و منتظر پیامش بود که زنگ زد . تماس رو وصل کرد ولی چیزی نگفت .

-ته ..
+ ..
-حرف بزن باهام ..
+ ...
-بذار صداتو بشنوم ..
+بهم بگو کجایی ! چرا لباساتو ورداشتی ؟
-من .. میخواستم برم .. چند روزی .. نتونستم !
+ ..
-خونه‌ی جیمینی ! بهم پیام داده که نگرانت نشم ..
+ ..
-ته ! میشه بیای خونه ؟ من دیگه نمیتونم بدون تو تحملش کنم ..
+میام !
.
گوشی رو قطع کرد ،بلند شد و از پله ها پایین رفت .
از جیمین و هوسوک که مشغول پرونده‌ای بودن ،خداحافظی کرد و منتظر جوابشون نشد .
با عجله تاکسی گرفت و به سمت خونه رفت .
.
ساکش هنوز کنار تختش رو زمین بود .
بعد قطع کردن تلفن ،روی تخت پرتش کرد و دراز کشید .
.
.
صدای باز شدن در باعث شد مثل برق گرفته ها بلند شد و دم در اتاقش وایساد .

تهیونگ در آپارتمان رو بست و بهش تکیه داد .

انگار صدای تپش قلبای همدیگه‌رو میشنیدن ..

جونگکوک لبخند تلخی زد :
-انگار یه ساله ندیدمت ..

تهیونگ نتونست صبر کنه ،با قدمهای بلند خودشو به پسر رسوند و جوری بغلش کرد که انگار واقعا یک ساله ندیدتش .

Moon is Ocean !Where stories live. Discover now