.
همین چند پیام کافی بود تا رنگ از رخ جونگکوک بپره . سعی کرد آروم جلوه بده . لبخند زورکی زد و بلند شد .-لیدیا ! من باید برم ! کار مهمی دارم .
با بلند شدنش ،لیدیا هم پشت سرش بلند شد .
÷بریم عزیزم !با پرداخت فیش ،از کافه بیرون رفتن .
جونگکوک با عجله فقط میخواست سمت خونه بره ولی .. نمیخواست لیدیا رو حساس کنه !
دم در کافه دستشو سمت دختر دراز کرد .
-ممنونم لیدیا . باهات تماس میگیرم .
اما لیدیا قانع به دست دادن نبود . دستشو گرفت ،سمت خودش کشید . گونهشو بوسید و بغلش کرد .
جونگکوک هم متقابلا دستاشو دور دختر حلقه کرد و سریع ازش جدا شد .
-من برم .. امم .. خدافظ .
اما لیدیا قبل خداحافظی ،دوباره خم شد و گونهی جونگکوک رو بوسید .
÷خداحافظ عزیز دلم .
و رفت .
جونگکوک نفس عمیقی کشید و برگشت که سمت ماشینش بره ولی با صحنهای که دید سر جاش میخکوب شد !!
تهیونگ ، تکیه داده به ماشین جونگکوک ، دست به سینه ، با اخم وحشتناکی داشت تماشاش میکرد !!
خب .. میشد گفت کلا سیستم عصبیش بهم ریخته بود . چند احساس رو داشت در آن واحد تجربه میکرد ! استرس ، اضطراب ، ترس ، آرامش و ...
تهیونگ تکیهشو از ماشین گرفت و با بالا بردن مشتش سرفهی ساختگی کرد ، دور و برش رو نگاهی کرد ، یک دستشو تو جیب شلوارش فرو کرد و جلو اومد .
جونگکوک همچنان سر جاش ایستاده بود .
تهیونگ جلو اومد و در یک قدمی جونگکوک وایساد . دست آزادشو بالا آورد و گرد و خاک فرضی روی شونهی جونگکوک رو تکوند .
+صمیمیتتون تحت تاثیرم قرار داد !
-مـ .. من .. نگرانت شدم ..
+عه !! چه جالب ! آخه اونی که تلفنشو جواب نمیداد تو بودی !!! بعد .. تو نگران من شدی ! خیلی عجیبه !
-ته .. بریم .. خونه !صداشو نازک کرد و با عشوهی الکی و مسخرهای گفت :
+اوه عزیز دلم !!!و یهویی لحن و قیافش جدی شد . ابرویی بالا انداخت و گفت :
+حتما !! بریم !برگشت و سمت ماشین رفت .
میشه گفت الان جونگکوک فقط یک احساس داشت ، احساس ترس از جدیت تهیونگ !
آب دهنشو قورت داد و سمت ماشین رفت .
.
.
راه افتادن ، ولی سکوت بود تا اینکه جونگکوک سکوت رو شکست .-جیمین و هوسوک نگرانت بودن . اومدن خونه و تو نبودی انگار !
+من باهاش صحبت کردم .لحنش سرد بود . جونگکوک سعی کرد دیگه چیزی نگه .
.
.
.
تقریبا یک ساعت بود رسیده بودن خونه . ولی حتی یک کلمه هم حرف نزده بودن . جلوی تلویزیون نشسته بودن و زل زده بودن به برنامهای که صداش رو قطع کرده بودن و هیچ کدوم توجهی بهش نداشتن .
YOU ARE READING
Moon is Ocean !
Fanfictionچی میشه اگه اتفاقی که انتظارشو نداره بیفته و زندگی جونگکوک دگرگون بشه ! آیا به قدرت عشق ایمان دارین ؟! - ѵҡσσҡ - ҡσσҡѵ -رمنس - قسمتی از زندگی - اسمات 🔞 #1 - dram