Final Part

679 49 4
                                    

.
.
- ... حتی تو بدترین شرایطت هم تونستی گند بزنی به زندگیم . اما دیگه ..
×جونگکوک !

جونگکوک سمت جیمین برگشت . لبخندی بهش زد و جوابش رو داد .

-جیمین ‌. دیر کردم . متاسفم .
×دو ساعته اینجایی . کافیه جونگکوک . بیا . بیا بریم .
-اوهوم ..

جونگکوک از جلوی قفسه ای که عکس پدرش با خاکستر جسمش داخلش بود ، بلند شد . چند قدم عقب رفت و بعد  تعظیم کوتاهی به همراه جیمین سمت ماشین رفتن و سوارش شدن .

-تو رو هم علاف کردم . ببخشید .
×چرت نگو ..
-اینی که میتونم باهاش حرف بزنم ، بدون اینکه سرم داد بکشه ، بدون اینکه تحقیرم کنه .. نمیدونم .. شایدم دیوونه شدم ولی با مرده‌اش حرف زدن برخلاف زنده‌اش آرومم میکنه .. هر چند کم !
×کجا میخوای بری ؟
-خونه .. جای دیگه ای ندارم ..
×چرت و پرت میگی چرا ؟ چه زود غریبه شدی با خونه ی من !
-آه جیمین ! میدونی منظورم اون نبود .
×اوکی اوکی . با مامان هوسوک قرار دارم . تموم شم میام پیشت .
-با مادر شوهرت زیادی صمیمی شدیاااا ..
×واااای جونگکوک باورت نمیشه . عاشقشم . خیلی خوبه باهام . اونروز منو برده تو اتاق ، بهم میگه اگه احساس نا امنی داری تو رابطتون میتونیم برای ازدواجتون بریم یه کشور اروپایی .
-خونواده خودت چی ؟ کنار اومدن با این موضوع ؟
×تقریبا میشه گفت آره . حداقل مخالفت نمیکنن دیگه .
-خب این خیلی خوبه ..
×اوکی ، رسیدیم . یکم استراحت کن زودی میام . خب ؟
-خب  جیمین . بچه نیستم من !
.
.
.
و بالاخره وارد خونه شد . خونه ..! اینجا خونه اش بود . هواش بوی تهیونگو میداد . با نفس عمیقی که کشید همه ی وجودشو پر از این بوی دلنشین کرد . روی مبل نشست و نگاهی به خونه کرد .

آشپزخونه .. اولین بار اونجا نزدیکش شده بود و بعدش یه هفته تهیونگ رو ندیده بود ! اولین بار تهیونگ اونجا بهش اعتراف کرده بود .

اتاق تهیونگ .. اولین بارشون .. هنوزم میتونست بغلهاشو حس کنه ..

اتاق خودش .. پر از خاطره بود براش ..

روی کاناپه دراز کشید و چشماشو بست .
.
.
+جونگکوک .. جونگکوووووووک ..عشقم ..

با صدای آشنایی چشماشو باز کرد .کمی نیم خیز شد و نگاهی به آشپزخونه انداخت . اون .. اونجا بود ..
.
.
⭕️ فلش بک ⭕️ ۲ سال قبل ⭕️
.
.
+.. و منو تنها میذاری .. ما دو روز بعد پرواز داریم و تو داری بهم میگی که .. با من نمیای ..
-نه تهیونگ . تنهات نمیذارم . قسم میخورم نمیذارم تنها بمونی . فقط یکی دو هفته بهم فرصت بده . شرایطش مشخص بشه ، میام پیشت .
+جونگکوک ..
-ته . همیشه برات دردسر بودم میدونم . همیشه اذیتت کردم . بهم یکی دو هفته فرصت بده . لطفا ته ..
+با یکی دو هفته مشکلت حل میشه ؟
-میشه .
+اوکی . میمونم .. میمونم باهم بریم .
-نه ته بیشتر از این -..
+اصلا فکرشم نکن بهم پیشنهاد بدی که تنها برم !!
.
.
پدر جونگکوک بعد ۸ روز هوشیاریشو بدست آورد ولی سمت چپ بدنش فلج شده بود و تقریبا بدون کمک حتی نمیتونست کارهای ابتداییشو انجام بده .

تقریبا همه کسایی که اطراف پدرش بودن ، منشیش ، وکیلش ، و در واقع همه ، تنهاش گذاشته بودن . جونگکوک به ناچار برای پدرش پرستار گرفت .

و تونست به قولش عمل کنه . بعد چند روزی که پدرش از کما دراومده بود ، با تهیونگ به پاریس سفر کرد .

دقیقا همونطور که برنامه ریزی کرده بودن ، کارشون و زندگیشون رو شروع کردن .

حدود یکسال بعد از رفتنشون ، پدر جونگکوک فوت کرد . با اینکه جونگکوک شرایطش رو داشت که برای مراسم پدرش به کره و سئول بره ولی نه ، دقیقا همونطور که مادرش تو سکوت فوت شده بود ، پدرش حق نداشت که جونگکوک رو پیشش داشته باشه .
.
.
⭕️⭕️ پایان فلش بک ⭕️⭕️

والان .. بعد دو سال ، جونگکوک با تهیونگ به سئول برگشته بود . سفری که هم بابت کار بود هم بابت رفع دلتنگی .
.
.
.
نگاهی به آشپزخونه انداخت .تهیونگ اونجا بود .

+تنبل خان . بیدار شو دیگه .
- بیدااااارم .

بلند شد و به آشپزخونه رفت . تهیونگ در حال شستن  لیوانا بود . ظرف شستن تهیونگ ! تجدید خاطره شد براش .سمتش رفت و از پشت بغلش کرد .

+چیکار میکنی دیوونه ، خیس میشی الان .
-شیششش .. بذار یکم اینجوری بمونیم . گاها دلم برای اونروزا تنگ میشه .

بوسه‌ای روی شونه‌اش گذاشت .

-تهیونگ .. تو همه ی زندگیمی .
+اگه میخوای مخمو بزنی و آخرشو بکشونی به تختخواب ، باید بگم که تونستی با همین یه جمله مخمو بزنی .
-جون میدم ببرم تو تخت و دلتنگیمو سرت خالی کنم ، ولی یکم بعد جیمین میاد .
.
.
.
=من خیلی سعی کردم راضیش کنم . جیمین نمیاد . کارش اینجا گرفته . کلی داره پول درمیاره . کم کم دیگه منم میذارم تو اولویت دوم !!
×هوسووووووووووک !
-اوه اوه آقا وکیله دلش پره که !
+خب خب خب . دعوا نکنین . میخوام یه خبر خوب بدم .
×الان دقیقا فقط به یه خبر خوب احتیاج دارم .
+خب . ما .. فکر کردیم که .. امممم .. من و جونگکوک ..
=خـــب !!
+ما تصمیم گرفتیم بچه دار شیم .
×اوووووه ! جونگکوک حامله‌اس ؟!!
-خفه شو جیمین !
×پس تهیونگ حامله‌اس !!
+جیمین !!
×اوکی . جاست کیدینگ !
+یه دختر بچه هست . یعنی .. خیلی کوچیکه . فقط چهار ماهشه . تو یه تصادف ، پدر مادرش رو از دست داده . ما پیگیر شدیم و انگار که میشه پیش ما زندگی کنه .. یعنی به طور قانونی .
=این خیلی خبر خوبیه تهیونگ ..
.
.
.
.
.
۱۰ ماه بعد ،در حالی که جیمین و هوسوک مهمون خونه ی تهکوک بودن ، ولی اون وسط یه وروجک یکسال و دوماهه بود که همه‌ی نگاههای جمع رو روی خودش متمرکز کرده بود .

دوماه بعد از برگشتن به پاریس ، پسرا تونستن سرپرستی آلیس رو به عهده بگیرن . و الان ، جز همدیگه ، دلخوشی دیگه ای داشتن .. امید به زندگی ..

هوسوک و جیمین ، به اصرار مادر هوسوک ، تو کشور هلند ازدواج کردن و پدر و مادر جیمین برخلاف چیزی که جیمین انتظار داشت ، همه جوره ساپورتشون کردن .
.
.
.
.
÷پاپاااااااااا .ددی داره کاردستیمو خراب میکنه !
-شیییشششششش . الان درستش میکنم . آلیس !
+جونگکووووووووک ! قرار شد کمکش کنی .
-دارم درستش میکنم ته . حواسم رو پرت نکن .
÷پاپا لطفا بیاااااا ...
+جونگکووووووک ..

                                پایان

Moon is Ocean !Where stories live. Discover now