+جونگووک .. نمیخوای باهام حرف بزنی ؟
-چی بگم خب .. ؟
+فکر نمیکنی این روزا زیادی ساکتی ؟پروسه ی دادگاه و درگیری های مالی و اسناد و مدارک ، برای جونگکوک خیلی سخت بود . بیشتر از اون ، جنگ با پدرش خستهاش کرده بود .
-ته میشه تنهام بذاری ؟
+نه . تا باهام حرف نزنی نمیرم . جونگکوک لطفا . میبینم حالت خوب نیست . میبینم ذهنت درگیره ! باهام صحبت کنی سبکتر میشی .. منم حس اضافی بودن نمیکنم !
-الان واقعا وقت این حرفا نیست .. خستهام .. اعصابم ، روحم ، روانم ، جسمم ، ذهنم .. خستهام ته . میفهمی ؟ دارم میترکم !
+میفهمم .. ولی تو کار بدی نمیکنی جونگکوک .
-من ازش متنفرم .. همه چیزمو ازم گرفته .. زندگیمو به گند کشونده .. آره ! اما اون پدرمه و من .. من دارم با پدرم میجنگم ! سختمه . دارم دیوونه میشم . درگیر چی شدم من ؟ دارم همه چیو ازش میگیرم که چی ؟ که مثل خودش بشم ؟
+آروم باش عشقم . تو قرار نیست مثل پدرت بشی . قرار نیست دار و ندارشو ازش بگیری . میشه بشینی ؟ بیا .. بشین .جونگکوک از حرکت ایستاد و کنار تهیونگ روی مبل نشست . تهیونگ به سمتش برگشت و دستشو گرفت .
+تو بخاطر قولی که به کیم یونا دادی این کارو شروع کردی . بازم میگم ، تو قرار نیست دار و نداره پدرت رو ازش بگیری . تو .. ببین جونگکوک .. تو میتونی اسنادی که مال کیمیوناس به خودش برگردونی و بازم همه چیو مال پدرت کنی . مجبور نیستی به این جنگ اعصاب ادامه بدی .
-اوهوم ..
+نمیخوام بیشتر از این اذیت بشی . تو همون جونگکوک نیستی . من اینو نمیخوام . میدونم اینموضوع بیشتر از تحملت داره تحت فشارت میذاره .
-کاری که گفتی رو میکنم . یعنی انگار که بهترین راه حله ..فکر خوبی بود . جونگکوک هیچ انتظار مالی از پدرش نداشت . پس میتونست با برگردوندن اسناد کیم یونا ، موضوع رو تموم کنه .
+الانم پاشو بخوابیم که صبح کار داریم ..
-ته ..
+جونم ؟
-خیلی اذیتت کردم این چند روزه ..
+پاشوووو .تهیونگ بلند شد و با کشیدن دست جونگکوک ، اونم بلند کرد و دنبال خودش به سمت اتاق جونگکوک کشوند . واردش شد و اونو به سمت تختش هل داد .
+برو بخواب . کاری داشتی صدام کن . خوب بخوابی .
و مثل چند شب گذشته که جونگکوک میخواست تنها بخوابه ، به اتاقش رفت . تیشرتش رو درآورد و زیر روتختیش خزید . مثل چند روز گذشته ، همچنان حالش زیاد خوب نبود . با اینکه به روی خودش نمیاورد و خودش رو خوب نشون میداد ، ولی نبود . حال تهیونگ اصلا خوب نبود .
پر بود از دلتنگی .. دلتنگ جونگکوک بود . در عین حال دلگیر هم بود . سعی میکرد نشون نده ، ولی ناراحت بود . جونگکوک چند روزی بود که ترجیح میداد تنها باشه ، تنها میخوابید ، تنها میموند و این تهیونگ رو اذیت میکرد .
YOU ARE READING
Moon is Ocean !
Fanfictionچی میشه اگه اتفاقی که انتظارشو نداره بیفته و زندگی جونگکوک دگرگون بشه ! آیا به قدرت عشق ایمان دارین ؟! - ѵҡσσҡ - ҡσσҡѵ -رمنس - قسمتی از زندگی - اسمات 🔞 #1 - dram