You Can Trust ..!

804 75 3
                                    

.
با زنگ در از افکارش فاصله گرفت ،احتمالا دوست تهیونگ بود که بهش گفته بود بیاد .
از حالت نشسته به حالت درازکش دراومد و ساعد دستشو رو چشاش گذاشت.
اما .. این صدا .. گوشاشو تیز کرد ..صدای جیمین بود .
با سرعت نور خودشو به در اتاق رسوند و بازش کرد .
جیمین با یه پسری که نمیشناخت جلوی در بودن .
-هی جیمین !
+بچه‌ها بیاین تو .
تهیونگ دعوتشون کرد داخل و در رو پشت سرشون بست.
+جونگکوک این دوستم ،در واقع وکیلم ،هوسوک .
باهاش دست داد .
-خوشوقتم هوسوک .
=منم همینطور .
به سمت جیمین برگشت و بغلش کرد .
×یه زنگ نزنیا 😐
به سمت مبل رفتن و روش نشستن .
-جیمین ! همین دیروز عصر باهم نبودیم ؟
×حالا دیروز پریروز . چه فرقی میکنه .دلم واست تنگ میشه عوضی .
-جیمین .عزیزم ..! 😀
بلند شد و رو به تهیونگ گفت :
-میرم قهوه درست کنم ..
و رو به مهمونا :
-قهوه میخورین دیگه ؟ یا چایی ؟
=نه ،همون قهوه .
.
به سمت آشپزخونه رفت . در حین کارش داشت به این فکر میکرد که این هوسوک همونیه که تهیونگ در مورد من بهش میگفت .. جریان چیه .. من این وسط چیکا..
-آآآآآخ ..
تهیونگ به سمت آشپزخونه دوید :
+جونگکوک .. چی شده ؟ .. دستت !
-آخ .. میسوزه .. حواسم نبود اصلا !
تهیونگ زود از قفسه بالا ظرف پر آرد رو پایین آورد و دست پسر رو واردش کرد :
+بذار بمونه توش یکم ،باعث میشه تاول نزنه ! میرم پماد بیارم ..
و به سمت اتاق دوید .
× آر یو اوکی ؟ حواست کجاس ؟
-داشتم به یه چیزی فکر میکردم ،یهویی شد..
×اتفاقی افتاده ؟ کلا رو مود نیستی !
-میگم بهت حالا ،تهیونگ میاد الان.
=جونگکوک ،لازمه بیمارستان یا دکتر بریم ؟
-نه،ممنونم هوسوک .جیمین ،برین بشینین ،چیز مهمی نیس ..
و جیمین رو با هوسوک به هال فرستاد ..
.
+بده دستتو ..
آرد دستشو آروم و با فوت از رو دستش کنار زد و خیلی آروم و با ملاحظه پماد رو روی دستش کشید و شروع به بستنش کرد ..
جونگکوک با لمس دستای تهیونگ برای دقیقه‌ای دردش رو فراموش کرده بود .. به صورتش خیره شده بود .
پسر بزرگتر سرشو بالا آورد ،انگار که میخواست چیزی بگه .. اما با نگاه خیره‌ی جونگکوک مواجه شد ..
نگاهاشون بهم گره خورده بود .
هیچکدوم نمیخواستن نگاهشونو از چشمای همدیگه بکشن .. تهیونگ بدون اینکه بخواد صورتشو نزدیکتر برد .. کم‌کم نفسهای همدیگه‌رو حس میکردن .. تهیونگ چشماشو بست و نزدیکتر شد .
قلبش دیوانه‌وار تو سینش می‌تپید ..
-آآآآآخ .. تهیونگ ..دستم ...
با صدای جونگکوک به خودش اومد و کمی عقب کشید :
+ببخشید.. ببخشید .. حواسم نبود . تموم شد . بستمش .
-مرسی ..
بلند شد و به هال رفت.
×یه قهوه میخواستیماااااا ..
-عه قهوه ، الان ..
+آوردم من ،بشین .
.
هر چهارتاشون نشسته بودن و با خوردن قهوه‌شون صحبت میکردن .
.
کمی بعد تهیونگ و هوسوک با معذرت خواهی بلند شدن که به اتاق کار برن.
جونگکوک هم دست جیمین و گرفت و به اتاقش کشید . در و بست و روی تخت نشستن .
×خب !جریان چیه ؟
-فکر کنم "اون" فهمیده که دیگه پیش تو نیستم . و اینکه تهیونگ هم .. نمیدونم ..شاید آدمشه .. شاید .. در هر صورت یه چیزی هست ..
×امم .. داریم در مورد پدرت صحبت میکنیم ،نه ؟
-اوهوم ،فکر کنم اینجا هم میخواد کنترلم کنه ..
جیمین یکّه خورد:
×اینجا هم ؟!؟!
-جیمین !فیلم بازی نکن برام ،همه چیو میدونم .پولی که ماه به ماه تو حسابم واریز میکردیو اون میفرستاد برات . و یا حساب کتابای دیگه که نمیفهمیدم چجوری اما بهم بدهکار بودی و.. همشو !
×جونگکوک من اصلا قصد نداشتم اذیت بشی ،بخدا حتی صد وون از اون پول رو استفاده نکردم ،همونجوری که میومد تو حسابم به حساب تو واریزش میکردم .
-میدونم که الان دارم باهات صحبت میکنم .
×ولی .. تو از کجا فهمیدی ؟
-هالمونی* بهم گفت .
×پس اون همه چیزو بهت برگردوند ..
-اوهوم ،هرچند اصل بحثم اون نیست اصلا ، مشکلم الان اینجاس که نکنه باز دست از سرم برنداره .
×نگران نباش . بالاخره که میفهمیم چی به چیه . تو فکرتو درگیر نکن . اول به فکر خونه باش .
-میدونم .آپارتمانمو میخوام بفروشم جیمین.شاید یه آپارتمان دیگه بخرم اما .. میخوام اینجا بمونم ..
×اوکی ،در هر صورت هر کمکی بخوای میتونی روی من حساب کنی .
-میدونم ،ممنونم ازت .
بلند شد :
×برم من .توام عین بچه های خوب روزی حداقل دو سه بار بهم زنگ میزنی .
-چشم مامان 😅
×آفرین پسر خوب .
از اتاق دراومد و سمت در بیرون رفت .داشت میگفت که :
×فکر کنم اون دو تا سرشون شلوغ با ..
که در اتاق وا شد و بیرون اومدن .
+اوه جیمین ،داری میری ؟
×آره ،فکر کردم سرتون گرم کاره نخواستم مزاحم بشم
=بذار منم بیام باهم بریم
.
بعد از خداحافظی اون دو باهم رفتن .
جونگکوک و تهیونگ هم هر کدوم مشغول کارای خودشون شدن .
.
.
چند مدتی میگذشت . جونگکوک فهمیده بود که تهیونگ در حال آموزش مدیریت شرکت بزرگش پدرشه ،پدری که سر تصادفی مرده بود ،وقتی تهیونگ فقط ۱۰ سال داشت . و اینکه هوسوک پسر وکیل پدر تهیونگه و چون اونم وکالت خونده و دست پرورده‌ی باباشه ،با تهیونگ باهم کار میکنن .
چیز مشکوکی ندیده بود تو این مدت . اما رفتار تهیونگ کمی عجیب بود. یه جوری انگار خیلی حواسش به پسر کوچکتر بود .
گاها نگاه‌های خاصش ،لمسهای گاه و بیگاهش .. انگار .. دقیقا نمیتونست بگه چی .. ولی دلچسب بود. خوشش میومد .
در کل تو این مدت تونسته بود اعتماد جونگکوک رو جلب کنه .
.
.
.
نزدیک امتحانا بود و هر دو شدیدا درگیر درس خوندن .
با ریخته شدن قهوه‌ی تهیونگ روی جزوه‌های جونگکوک ،اولین دعواشدن رو کرده بودن که جونگکوک با زورگویی تهیونگ رومجبور کرده بود سه صفحه‌ای که دیگه به درد نمیخورد رو دوباره تمیز و مرتب براش پاکنویس کنه .
عوضش جونگکوک هم براش کلی شام و دسر درست کرده بود.
.
.
.
امتحاناشون رو تموم کرده بودن و تصمیم داشتن یه دور همی دوستانه و کوچولو داشته باشن .
خیلی کوچولو !
در حد همون ۴ نفر ولی مفصل .جوری که کل استرس امتحانارو از بین ببره .
.
.
اونروز از صبح در گیر آماده کردن کلی خوردنی و غذا بودن ،جیمین هم اومده بود کمکشون .
حوالی عصر بود که هوسوک هم اومد .
چهارتایی دور میزی که پر بود از نوشیدنی و خوردنی‌های رنگارنگ ،نشسته بودن و با بگو بخند مشغول خوردن و نوشیدن بودن .
هرکدوم خاطره‌ای تعریف میکردن و همگی غرق خنده و خوشی بودن .
.
.
آخر شب شده بود و همگی مست بودن . جونگکوک به لطف ظرفیت بالاش ، حالش نسبتا بهتر از بقیه بود .
تصمیم گرفته بودن جیمین و هوسوک هم شب رو اونجا بمونن و با این وضعیت برنگردن .
.
=من تو اتاق تهیونگ میخوابم ،باهاش استخر رفتم .. هاهاهاها !
همگی بی دلیل خندیدن ،جز جونگکوک . اصلا از شوخی هوسوک خوشش نیومده بود .
جیمین رو به اتاق خودش برد و روی تخت گذاشت . برگشت و با هوسوکی روبرو شد که روی کاناپه خرو پف میکرد .
سری‌ تکون داد و تهیونگ رو بلند کرد و با احتیاط به تختش برد .
لحافش رو روش کشید ،تا میخواست برگرده و به اتاقش بره ، مچ دستش اسیر دستای پسر بزرگتر شد .
+نرو !
-جایی نمیرم ،همینجام .
با دستش به بالش کنارش اشاده کرد :
+پیـ..ــشم ..
-ولی دیگه نتونست ادامه بده و خوابش برد .
جونگکوک موهاشو از روی پیشونیش کنار زد .
اون واقعا زیبا بود .
بوسه‌ی‌ آرومی روی شقیقه‌اش گذاشت و بلند شد و به اتاقش رفت .
با جیمینی روبرو شد که به معنای واقعی تخت دونفره‌رو غصب کرده بود .هر جوری حساب کرد نمیشد اونجا بخوابه !
با کلافگی به سمت آشپزخونه رفت و قهوه‌ای ریخت برای خودش ،روی صندلی نشست .
کمی از قهوه‌شو خورده بود که صدای عق زدن شنید .. تهیونگ بود .
با عجله به اتاق تهیونگ رفت ،از سرویس در اومده بود و به سمت تختش میرفت :
-حالت خوب نیست . بشین برات قهوه میارم .
به آشپزخونه رفت و با ماگ پر از قهوه‌ی تهیونگ و ماگ خودش برگشت .
ماگش رو به دستش داد .
-بخور یکم ،حالتو بهتر میکنه.
+چرا بیدادی ؟
با خنده گفت :
-جیمین کل تختو گرفته ! جا نمونده برای من .
تهیونگ هم خندید .
-دوتاشونم از حال رفتن .
+منم فرقی با اونا نداشتم ،ولی تو زیادم مست به نظر نمیای .
-یکم ظرفیتم بالاس ،تا حالا مثل اون دوتا نشدم ،اونقدر مست که از حال برم ..
+ولی امشب خنده‌هات از ته دل بود ..
-چون واقعا خوشحالم .
+میترسیدم از اومدن به این خونه پشیمون بشی .
کمی از مایع تلخ توی ماگش خورد :
-بهترین تصمیم زندگیم بود ،اینجا آرامش دارم .
+یعنی .. اونجا .. خونه‌ی جیمین آرامش نداشتی ؟!
-داشتم ،اما همیشه یکی مراقبم بود .تحت نظر بودم .اینجا راحتم .
+جونگکوک ! چی اذیتت میکنه ؟ یا بهتره بگم کی ؟!
-نمیخوام در موردش صحبت کنم ..
+اوهوم ،باشه .
ماگ خالیشو روی پاتختی گذاشت و دراز کشید .تهیونگ هم همون کار و کرد و پیشش دراز کشید ،اما با فاصله !
-تو خونه‌ی جیمین گاها میرفتیم پشت بوم دراز میکشیدیم . ستاره‌هارو نیگا میکردیم.
+منم بچه بودم با ماما .. مامانم ستاره‌هارو میشمردیم . ترفندش برای خوابوندن من بود .اونقدر مشمردم که خوابم ببره ،بعد تو بغلش منو میبرد تو اتاقم ..
-مامانت اینجا زندگی نمیکنه ؟
پوزخند تلخی زد :
+اون اصلا زندگی نمیکنه ..
-...
+اونم با بابام بود .. تو اون تصادف .
-اوه .. نمیدونستم .. بـ..ببخشید تهیونگ .
به سمتش برگشت و قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش به سمت گوشش سرازیر شده بود رو با انگشتش پاک کرد .
-منو ببین ..
سرش رو به سمتش برگردوند و باز نتونست سد راه اشکای سمجش بشه .
-بیا اینجا ببینم ..
آروم بغلش کرد و بوسه‌ی آرومی روی موهاش کاشت .
.
کمی که گذشت و حس کرد پسر آرومتر شده پرسید :
-بهتری ؟
+اوهوم ..
سرش رو کمی بالا کشید و به چشمای جونگکوک خیره موند .
اینبار وقت رو تلف نکرد .بوسه‌‌ای روی لباش کاشت .
.
.
⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲
*هالمونی : مادربزرگ پدری .
.
.
سلام خوشگلا 😍
اینم از پارت جدید .
.
میشه لطفا به دوستاتون معرفیش کنین و اگه خوشتون اومد ووت و کامنت یادتون نره ؟ 🥺
.
بوراهه 💜

Moon is Ocean !Where stories live. Discover now