All AbouT Him .. !

620 58 4
                                    


-امروز .. تولدشه .. من دلم براش تنگ شده .. حاضرم .. همه چیمو .. هرچی که دارم رو بدم .. ولی اونو کنار خودم داشته باشم ته ..

+جو .. جونگکوک .. اوه خدای من ! متاسفم . نمیدونستم امروزه ..
-کاش میتونستم حداقل یه بار بغلش کنم تا عطرشو .. گرمای دستاشو .. خودشو حس کنم .. فقط یه بار .. ازش بپرسم چرا ..

تهیونگ خم شد و پسر رو به بغلش کشید .

+نمیدونم چی بگم .. ولی با تمام وجود درکت میکنم ..

چشماشو بست تا جلوی اشکاشو بگیره ..
+مطمئنم اگه بود بهت افتخار میکرد ..
-میدونی .. کاش پدرم به جاش میمرد .. کاش مامانم هنوز بود ..
+نه جونگکوک ..
-اون باعث شد مامانم بمیره ! اون یه هیولاس .. هیچی از محبت و دوس داشتن سرش نمیشه !

نیم خیز شد و از بغل تهیونگ در اومد . تهیونگ هم نشست و تازه یادش افتاد ..
+اوه ! جونگکوک واست قهوه آورده بودم . سرد شده .
-مرسی . احتیاجی بهش ندارم !

از نظر تهیونگ هم هیچ احتیاجی به قهوه نداشت چون دیگه مست به نظر نمیرسید .

صورتشو با پشت دستش پاک کرد و با لبخند رو به تهیونگ کرد ..
-ببخشید .. اگه ناراحتت کردم ..
+آممم .. نه ! راستش .. دلم میخواد برام .. تعریفش کنی !
-مطمئنی ؟
-آره ..
-پس .. برامون قهوه آماده میکنی ؟ میام منم ..

تهیونگ با لبخندی چشمکی به نشونه‌ی تایید زد و از اتاق خارج شد . جونگکوک بلند شد و به سمت دستشویی راه افتاد تا صورتشو بشوره .
.
.
.
روی کاناپه نشسته بود که تهیونگ با دو تا ماگ قهوه کنارش نشست . یکی رو سمتش گرفت ..
+این مال توعه .. تلخ !
-مرسی ته .
+اگه اذیتت میکنه مجبور نیستی تعریفش کنی ..

جونگکوک نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد.

-میدونی .. من چیز زیادی از بچگیم یادم نیست .. کمی صدای مامانم که همیشه کوکی صدام میکرد ، دعوا و داد بیداد پدرم که همیشه به کتک خوردن مامانم ختم میشد و .. اون روز ..

آهی کشید ادامه داد ..

-اون .. پدرم .. با یه زن دیگه اومد و .. بازم دعوا ! اما ایندفعه فرق میکرد . ما از اون خونه رفتیم ! رفتیم پیش مادر بزرگم ،مادر پدرم ! مامانم خونواده‌ای نداشت . پدر و مادرش مرده بودن و فقط یه برادر که اونم فرانسه‌ بود . هنوزم اونجاس فکر کنم !

+پدرت میدونست رفتین پیش مادرش ؟ یعنی مادربزرگت ؟

-براش اصلا مهم نبود ! فکر کن .. با اونهمه پول و خونه و آسمون خراش و هولدینگ های میلیون دلاری ، مادر بزرگم یه خونه‌ی کوچولو داشت که با فروختن ماهی زندگیشو میگذروند . در واقع تنها کسی که بهش سر میزد و حالشو میپرسید مامانم بود . گاها هم بیخبر از پدرم ،پولی بهش میرسوند .

کمی از قهوه‌شو خورد و ادامه داد ..

-مامان صبحا باهاش میرفت ماهیگیری و من تنها میموندم . تا ظهر که مامانم بیاد ،نهار بخوریم و با سهم غذای مامانبزرگم میرفتیم پیشش و تا شب ماهی میفروختیم .. من دوس داشتم اون روزارو .. یه روز صبح یکی اومد ، یه کاغذ بهم داد و رفت ! مامانم که اومد ،کاغذو دادم بهش و ..

Moon is Ocean !Where stories live. Discover now