part2

1.5K 195 8
                                    

چه یونگ دنبالم از سلف بیرون اومد و گفت:بنظرت به جیمین هم گفته؟یعنی اونم می‌دونه...

چپ چپ بهش زل زدم و گفتم:میشه یه لحظه از فکره شاهزاده سوار بر اسب سفیدت بیایی بیرون؟
اول که میگفتی می‌دونم همچین کاری نمیکنه(با دهن کجی)بنظرت موضوع مهم تری نیست ک نگرانش باشیم؟

در کسری از ثانیه چشماش درشت شد و گفت:پولا!!!

ابرویی بالا انداختم:چه عجب بلاخره یادت افتاد...

ضربه ای به دستم زد و با صدای جیغ مانندش گفت:لوس نشو لیسا،ما هنوز جه یون رو پیدا نکردیم!

پوفی کشیدم و به این فکر کردم که دیگه باید چیکار کنم تا پیداش کنم...
اون عوضی تمام پول هامو بالا کشید و گورشو گم کرده و من موندم با حسابی که خالی شده و البته بابام!

______

"جونگکوک"

به جیمین که روی کاناپه چرمی رنگ و رو رفتش چرت میزد نگاه کردم و با پا به دستش زدم:بیدار شو ببینم...منو آوردی توی اشغال دونیت بگیری بخوابی؟

بدونه باز کردن چشماش،متقابلا لگدی زد و غر زد:کسی دعوت نامه برات نفرستاد،هر روز میایی اینجا چتر میشی همه خوراکی‌هامم میخوری...

_خیلی هم دلت بخواد که اومدم اینجا که از افسردگی و تنهایی کپک نزنی...بخاطره مامانته فقط...

جیمین:تو خونه نداری؟خواهشا بزار کپک بزنم حداقل میتونم یکم بخوابم...

لبخند رضایتمندی روی لبام اومد و سرمو توی گوشیم کردم...
بعده تمرین هنوز هم انرژی داشتم...
با دیدن پست جدیدی که سونگجه آپدیت کرده بود،ابروهام بالا پرید کپشن رو باز کردم:
«عشق اول؟ماله من عشق اول و اخر»

_جیمین،اینجارو ببین...

گوشی رو به سمتش گرفتم که کلافه چشماش رو باز کرد و با نگاه به صفحه گیج به صورتم نگاه کرد و سرشو تکون داد...
پوکر شدم و گوشی رو عقب کشیدم،الحق که هیچ بویی از احساس نبرده.

_همچین ریکشنی رو انتظار داشتم،نباید نشونت میدادم اصلا...

پوفی کشید و به سمت یخچال کوچیک و کهنه،که توی زیر زمین تاریکی که اجاره کرده بود رفت و گفت:توقع داری چیکار کنم؟
لارا و من توافق کردیم...من هیچ دخالتی توی زندگیش نمیکنم،اون هم همینطور،کاری که تمام این دوسال انجام دادیم و خواهیم داد...
به من هیچ ربطی نداره لارا و سونگجه دارن توی استخر باهم خوش میگذرونن.
دره آهنی و قراضه زیرزمین کنار رفت و اونوو درحالی که قیافش رو جمع کرده بود گفت:گندت بزنن جیمین،از این خرابه چی می‌خوای که ول کنش نیستی...

جیمین دوباره سر جاش روی کاناپه برگشت و چشماشو بست...

نگاهی به اونوو کردم و شونه ای بالا انداختم.

ساک تو دستش رو،روی زمین انداخت و روی صندلی چوبی ای نشست:ببینم تو بازم دردسر درست کردی نه؟

با تعجب سرم و بالا آوردم و به صورت خونسردش نگاه کردم:چه دردسری؟

دستش و توی هوا تکون داد و گفت:نمی‌دونم،یه چیزایی شنیدم که توی پیست دعوا کردی.
باز من یه شب نیمدم،معلوم نیست چیکار کردید.

چپ چپ نگاهش کردم و دوباره به صفحه گوشیم خیره شدم:آره، آخه یادم نبود تو سفیر صلح جهانی هستی...
هیچی نشد،یارو خود درگیری داشت،الکی دعوا درست کرد...

اونوو:هر چی هست،نباید اینکارو بکنیم جونگکوک!
من هنوزم مخالفم،اگه بخواییم بریم تو تیم و بقیه بفهمن قبلا چیکارا میکردیم خیلی بد میشه...

جیمین عصبی گفت:گمشین یجا دیگه بحث کنید...

از جام بلند شدم:خوبه کاخ نداری،یه زیر زمین نمور دیگه این حرفا رو نداره...
به هر حال خاله بازم ازم خواست بگم برگردی خونه...

با سر به اونوو و در اشاره کردم و بیرون اومدم.‌..

______

"لیسا"

با نگاه خالی به استاد که برای خودش حرف میزد زل زده بودم و در واقع به هیچی فکر نمی‌کردم.
دلم میخواست سریع تر از دست این کلاس و کلاس بعدی خلاص بشم...

چشمام و دور چرخوندم و در آخر به چه یونگ که به جیمین که سه ردیف جلوتر نشسته بود خیره شده بود نگاه کرد،ضربه ای به آرنجش زدم و سوالی نگاهش کردم و به جیمین اشاره کردم.

پوفی کشید و لب زد:نمیتونم نگاهشم کنم؟اه...

این دختر واقعا شیفته پسری بود که هیچی ازش نمیدونست و فقط تو دانشگاه دیده بودتش...چطوری آنقدر راحت می‌تونه عاشق شه؟

شاید هم من زیاد سخت می‌گرفتم ولی برای من عاشق شدن خیلی دور و کمرنگ به نظر میرسید،وقتی میتونی هر کاری دوست داشتی بکنی و آزاد باشی،عاشق شدن به چه دردت میخورد؟
با تموم شدن کلاس نفسم و فوت کردم و منتظر شدم تا کلاس خالی بشه...

پایان

                               ******
                       🦋اینم پارت دوم🦋
                             نظرتون چیه؟
        من مشتاق کامنت های شما هستم با اینکه
    می‌دونم هنوز آنچنان اتفاقی توی فیک نیوفتاده 
           ولی خوشحال میشم کامنت بذارید.

               ووت هم بدید،دستتون طلا😉🍉
                   شرط پارت بعد:10ووت

Badboy,Badgirl{complete}Where stories live. Discover now