part3

1.3K 193 18
                                    

با رفتن آخرین گروه از بچه ها گوشیم رو بیرون کشیدم و روی عکسی که برام فرستاده بودن زدم و بزرگش کردم.
صفحه رو به سمت چه یونگ چرخوندم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم.

بلاخره تونستم جه یون رو پیدا کنم...

دیشب جواب گوشیم رو دادم و مادرم گفت که بابا فعلا قصد نداره برگرده سئول و توی ججو میمونه و بهتره پولی که از دست دادم و برگردونم...
واقعا خیلی خوشحال بودم مجبور نبودم با بابام حرف بزنم چون حوصله حرفای همیشگیش رو نداشتم.
به صورت چه یونگ نگاه کردم که با هر خط خوندن بیشتر تعجب میکرد و لباش کش میومدن...
گوشی رو تو بغلم پرت کرد و سریع شروع به جمع کردن وسایلاش کرد.

خنده ای کردم و گفتم:به این زودی میخوای بری پیست؟یه کلاس دیگه داریم.

چه یونگ:از کی تا حالا به کلاس آنقدر اهمیت میدی؟
تازه نمی‌خوام برم پیست،باید برم کافه.

_کافه؟؟

گیج از حرفاش پرسیدم که دست رو شکمش گذاشت و گفت:از قبل به یکی دیگه قول دادم!

به شکم و بعد صورتش نگاه کردم و یکم طول کشید تا بفهمم منظورش چی بوده.
در واقع همیشه چه یونگ و شکمش دو نفره جدا محسوب میشن،چون دوستم یکم عجیبه و با شکمش حرف میزنه و باهاش دوسته!
سری از تاسف تکون دادم و دنبالش رفتم.

کلاس اخر هم تموم شد و من هنوز نتونستم از جونگکوک حساب پس بگیرم که چرا زیرآبم و زده ولی فعلا جه یون مهم تر بود.

از پله های سنگی ساختمون دانشکده پایین اومدم که با صدای میون به عقب برگشتم و شوکه از دادی که زده بود گفتم:چیههه؟؟

پله هارو دوتا یکی پایین پرید و دستش و دور بازوم حلقه کرد و در حالی که جاکت لی آبی روشنم و همراه دستم رو به سمت خودش میکشید گفت:مگه بهم قول ندادی باهام بیایی تشویق؟

پلک زدم و با ابروهای بالا رفته گفتم:هان؟

میون یکی از دوست های قدیمی و بعد از چه یونگ صمیمی ترین دوستم به حساب میومد...
ولی متاسفانه نمیتونستم از سریش بازی هاش هیچوقت در برم و لعنتی!
این دختر حافظه خیلی خوبی داشت و حرف یک ماه پیش هم یادش مونده بود...!
حالا چیکار کنم؟نه میتونم بهش بگم کار دارم،نه میتونم بیخیال رفتن به پیست بشم...
مطمئنم اگه میون از شرط بندی و پیست خبر دار بشه،به فردا نمی‌رسه لحظه ای که کل دانشگاه ازش حرف بزنن!
من تازه جای اون حرومزاده رو پیدا کردم و باید بهش برسم!

نفس پر حرصی کشیدم و در مونده به چه یونگ نگاه کردم که شونه ای بالا انداخت و رو به میون بلند گفت:پس بیایید بریم سالن!
با چشمای گرد سوالی نگاهش کردم که لب زد:میپیچونیمش.
نمی‌دونم چی تو ذهنش بود ولی بهش اعتماد کردم و دنبالشون راه افتادم.

وارد سالن بزرگ ورزشگاه شدیم و روی چند تا صندلی که ردیف بالا بود جای گرفتیم امروز،طبق تاریخ بندی های مسابقات،مسابقه مقدماتی برای ورود به تیم بسکتبال به مسابقات بین دانشگاهی بود و من داشتم لحظه شماری میکردم تا از اینجا بیرون برم.
با ورود تیم،دوتا بادکنک استوانه ای که آبی رنگ بود و میون به دستم داده بود و بی حوصله بالا بردم و لبخند نصفه و نیمه ای به میون که با هیجان بالا پایین می‌پرید و اسم یکی رو صدا میزد؛زدم.

پوفی کشیدم به پسر های تیم دانشگاه که وارد میشدن نگاه کردم،ابرو هام همراه با لب هام که از هم فاصله میگرفت،بالاپریدن.

درست می‌دیدم؟!!

جونگکوک و اونوو بودن که داشتن خودنمایی میکردن وبازوها و بدن رو فرمشوم و به نمایش میزاشتن دیگه؟

لبخند ناباوری زدم و دستام همراه با دست های میون بالا رفت و تشویق و جیغ های کر کننده توی فضا پیچید.

تمام مدت به بازی پرهیجان و جمعیتی که خودشون و برای پسرا فدا میکردن زل زده بودم و در کل جه یون و رفتن به پیست رو فراموش کردم،چه یونگ از چشماش قلب می‌بارید،ردیف کناریش جیمین نشسته بود که توی صندلی فرو رفته بود و وسط اون همه جمعیت و سرو صدا،اخم آلود و خونسرد چرت میزد.

سوت پایان بازی که خورد به سرعت از جام بلند شدم و بدون بردن کیفم،توی بغل چه یونگ پرتش کردم و به سمت راهرویی که سمت اتاق استراحت و حموم های ورزشکار ها می‌رفت رفتم.

از کنار دیوار به پسر هایی که بدون لباس و باحوله به سمت حموم میرفتن نگاه کردم و گوشه لبم رو به دندون گرفتم،دنباله جونگکوک گشتم و پیداش نکردم.

با رفتنشون به سمت اتاق استراحتشون رفتم و گوشم رو روی در گذاشتم و با نشنیدن صدایی آروم دستگیره رو پایین کشیدم،مطمئنن اونجا بود.

حالا که به جه یون نرسیدم،باید با این عوضیه جذاب حرف میزدم،من هنوز هم بیخیاله دهن لقیش نشدم.

پایان

*****

بچه ها من هر دفعه باید حرف های قبلی و تکرار کنم؟🥺
کامنت بذارید و ووت بدید دیگه،بخدا دلسرد میشم از آپ کردن🙁

پارت بعد:10ووت و کامنت
ببینم چیکار میکنید هااا😟

Badboy,Badgirl{complete}Where stories live. Discover now