part24

969 121 26
                                    

از اونجایی که شرطا یکم طول کشید تا برسه فعلا با همین پیش میریم و لطفا همکاری کنید♥️🌾

پارت بعد:۳۰ ووت

___________________________________________


برای بار نمی‌دونم چندم اه کشیدم و نگاهمو از سقف نگرفتم.
همزمان با لیسا که کنارم روی تخت دراز کشیده بود و هر دو به سقف نگاه میکردیم گفتیم:چیشده؟

و همزمان جواب دادیم:نمی‌دونم!

سرمو به چپ چرخوندم و لیسا هم همین کار و کرد و به هم خیره شدیم،حتی حوصله نداشتم بخندم ولی چون چیز خنده داری نبود،بیشتر خندم گرفت و صدای خندمون بلند شد.
.
نگاهی به صورتش کردم و گفتم:این لباسا چیه؟

لیسا هم نگاهی به خودش کرد و شونه بالا انداخت:نمیدونم،فقط میخواستم سریع از خونه بیام بیرون و همینجوری پوشیدمشون.

_چرا؟چی شده مگه؟!

لیسا:نمی‌خواستم تنها باشم!

با تعجب نگاهش کردم که روی تخت نشست و منم متقابلاً همین کار و کردم که گفت:میگم....می‌دونی...من واقعانه واقعا از جونگکوک متنفر بودم و....

با چشم های درشت شده جیغ آرومی کشیدم:دوسش داری؟!

چشم های اونم گرد شد و تند گفت:نه!!!
از کجای جمله ام به این رسیدی؟!

_هر موقع از چیزی بدت میاد ازش حرفی نمیزنی ولی اگر از چیزی خوشت بیاد،یکسره ازش حرف میزنی هیچی،میگی که ازش بدت میاد تا بقیه نفهمن دوسش داری!

آهی کشید و آروم گفت:یا نباید هیچوقت دوستیمونو قطع کنیم یا در اون صورت باید بکشمت،تو خیلی درموردم می‌دونی.

با غم خاصی این حرف و زد،خنده بی حالی کردم و گفتم:بهش گفتی دوسش داری؟!
چطوری اینطوری شد،تو که ازش متنفر بودی!

یکم مکث کردم و با یادآوری چیزی،با هیجان گفتم:بخاطر بوستونه؟!

لیسا بی حال گفت:کدوم بوسه؟!

_مگه چند بار همو بوسیدید؟؟!!!!

با دهن باز بهش خیره شدم که دستی به پشت گردنش کشید و گفت:اینو بیخیال،میخواستم یه چیز دیگه بگم.
وقتی یکی بهت بگه تو جادوم کردی بنظرت منظورش چیه؟

_با فالگیر اشتباه گرفتت؟چیه نکنه جونگکوک بعد از بوستون بهت گفته؟

"لیسا"

چه یونگ با دهن کجی گفت:با فالگیر اشتباه گرفتت؟چیه نکنه جونگکوک بعد از بوستون بهت گفته؟

با شنیدن لحن شیطونش،پام و دراز کردم و لگدی به پاش زدم و گفتم:گفتم بیخیال اون بوسه شو دیگه!
اصلا تو چرا مثل کفتر جلد بغض کردی،اینجوری ترکیدی؟!

دوباره آه عمیقی کشید که گفتم:بگو دیگه،غمباد شد!

دوباره روی تختش ولو شد و گفت:باید جیمینو فراموش کنم.

ابروهام و بالا دادمو خودمو روی تخت رها کردم:هنوز نکردی؟

چه یونگ جیغ زد:یااا‌.

لبخندی زدم:دیشب اتفاقی افتاده؟

_من فکر میکردم این همه مدت منو نمی‌بینه یا منو نادیده میگیره ولی اشتباه میکردم...
این من بودم که سعی داشتم یک رابطه رو خراب کنم.

سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:جیمین نامزد داره!

یه ضرب روی تخت نشستم و گفتم:چی؟!!!

چه یونگ گرفته تر از قبل ادامه داد:من از کسی درخواست عشق میکردم که توجهش برای یکی دیگه بوده و برای همین منو و میدید ولی هیچوقت مهم نبودم!

"جونگکوک"

با لگدی که بهم خورد،تکونی خوردم و سرمو از زیر پتو بیرون آوردم و با اخم به جیمین نگاه کردم که گفت:نمیخوای بیدار شی؟مسابقه دادی دیگه،چرا یجور رفتار می‌کنی انگار کوه کندی!

حرفی نزدم و پتو رو کنار زدم بلند شدم که صدای در زیر زمین بلند شد.

جیمین به طرف در رفت و بعد از باز کردنش با اونوو به داخل برگشتن،به محض دیدنش به پشت مبلی که روش خوابیده بودم رفتم که داد زد:جرعت داری فرار کن!جیمین اون درو قفل کن.

یک دور دوره مبل چرخیدیم و خواستم از وسط مبل رد شم که جیمین گیج گفت:چیکار میکنید؟به منم بگید چه خبره!

اونوو قبل از من به حرف اومد:منو دیشب مست و بدون ماشین ول کرده تو بار و صبح بین اشغال های غذا بیدار شدم!

جیمین با تعجب گفت:دیشب؟؟

رو به من ادامه داد: تو که صبح اومدی اینجا!

با حرفش اونوو هم به من که روی مبل ایستاده بودم خیره شد.
شونه ای بالا انداختم و لبخند دندون نمایی زدم که جیمین تاسف بار گفت:از لباسات معلوم بود چیکار می‌کردی!باید زود تر می‌فهمیدم.

اونوو با دهن باز گفت:یعنی بین رفاقت و هوس،هوس پیروز شد؟

_نمیدونم چیه ولی هوس...فکر نکنم باشه.

جیمین که جلوی سینک کوچیکی که حکم آشپزخونه براش داشت ایستاده بود جوری برگشت و بهم خیره شد که از صدای گردنش من دردم گرفت.

اونوو دوباره با لحن مسخره ای گفت:پس میشه بگی چیه؟واقعا کنجکاو بدونم چیه که بخاطرش رفیقت و تو اون وضعیت ول کردی!

پایان

Badboy,Badgirl{complete}Where stories live. Discover now