part8

1.3K 179 42
                                    


شونه هامو جمع کردم و چشم هامو بستم،یهویی به سمتم حمله کرده بود و دستاش صورتمو قاب گرفته بود.
چشم هامو باز کردم و به چشم هاش که درست روبروم بود نگاه کردم و به سختی فکمو تکون دادم تا چیزی بگم که گفت:فقط باید امتحان کنم...

هنوزم گیج بودم،از چی حرف میزد؟

میخواستم دستاشو پس بزنم ولی کتاب های قطوری تو دستم بود و بین بدنامون بود و جونگکوک صورتمو جلو کشیده بود.
به محض تموم شدن حرفش،لباشو روی لبام حس کردم وشروع به بوسیدن لب هام کرد...

خاطر پاشنه های نیم بوت هام لازم نبود زیاد سرش رو پایین بیاره.
کتاب هارو رها کردم که با صدای بدی زمین خوردن و تنها چیزی که تمام حواسمو به خودش جلب کرده بود حرکت لب و زبونش روی لب هام بود.

بعد چند ثانیه عقب کشید و نفسش توی صورتم پخش شد.
با ولع اکسیژنو به داخل ریه هام فرستادم و انگار بعد از یک مدت طولانی تازه متوجه اطرافم شدم و تقریبا با جیغ گفتم:روانی!!!
میخوای خفم کنی؟چه غلطی داری میکنی؟؟!

با نفس نفس بهم خیره شد:آره...

_چی؟

زبونشو روی لب هاش کشید و گفت:میخواستم خفت کنم!

گیج و اخمالو نگاهش کردم و چند ثانیه توی سکوت گذشت،انگار تو حاله خودش نبود،نکنه وسط روز مست کرده؟!
پس چرا بوش و حس نکردم؟!

با دستم به سینش ضربه زدم و به عقب هلش دادم و از کلاس بیرون زدم.

"جونگکوک"

پلک راستم می‌پرید و کند پلک میزدم،دهنم نیمه باز مونده بودو نفس های تند و عمیق میکشیدم،باز هم همون حسی که اولین بار همو بوسیدیم سراغم اومده بود.

این چه حسی بود ک دوسش نداشتم ولی از بوسیدنش سیر نمیشدم؟توهم میزنم و هر دختری کع باهاش باشمو، لیسا میبینم.
می‌دونم حسی بهش ندارم،ولی این...

به کتاب های افتاده روی زمین نگاه کردم و برشون داشتم،نمیدونم این وزنه های سنگینو برای چی میخواست ولی روی صندلیه عقب ماشینم گذاشتم و سرمو به فرمون تکیه دادم تا اونوو و جیمین هم برسن.

مثل همیشه موقعی که لازم داشته باشم باهاشون حرف بزنم یکی توی دستشویی گیر کرده؛اون یکی هم حتی نمی‌دونم میشه اسمشو گذاشت خوشگذرونی و دختر بازی یا نه!
شاید اگه نمی‌رفتن،کنترلمو از دست نمی‌دادم و دوباره نمیبوسیدمش.

همه چی به طرز آزار دهنده ای؛ازار دهنده بود!

"چه یونگ"

گیج از چیزی که شنیده بودم،گنگ و گیج دوباره به صفحه ی شکسته گوشی مدل پایینش خیره شدم و گفتم:اون...اون روز هم برای همین...

بی تفاوت نگاهم کرد و سری به تایید بالا پایین کرد.
من چی تصور میکردم و چی شد...

سعی کردم ناراحتیم و پنهون کنم و آهی کشیدم:درسته کافه ای که میگی برای دوستمه،ولی تو از کجا می‌دونی که اون دوستمه؟

Badboy,Badgirl{complete}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن