part16

970 133 14
                                    

"لیسا"

پاهامو روی میز جا به جا کردم و با صدایی که هنوز ته خنده ای توش بود گفتم:خب؟اونوقت تو چیکار کردی؟

سوهو از اینکه من می‌خندیدم مضطرب بود ولی خودمم نمی‌دونستم چرا آنقدر این موضوع برام خنده دار بود.

لب هاشو خیس کرد و آروم گفت:لیسا شی...من متاسفم ولی‌‌‌...

خنده ام از بین رفت و خونسرد گفتم:متاسف نباش!تاسفت بدردم نمیخوره،دفعه پیش قول دادی پیداش میکنی،پس سر قولت وایسا!

کیفمو برداشتمو دسته ای پول بیرون کشیدم و به سمتش گرفتم:مطمئن شو این دفعه پیداش می‌کنی!

سوهو نگاهی به پول ها کرد و گفت:یکم بیشتر وقت می‌خوام.

چشم هام و ریز کردم:چقدر؟!

سوهو:یک ماه!

نفس عمیقی کشیدم و موهامو با دستم به سمت بالا فرستادم:یک ماه دیگه،جه یون و پول ها باید کف همین اتاق باشن...

سری تکون داد و از دفتر کوچیکی که توی بار داشت بیرون اومدمو به سمت در خروجی میرفتم که اونوو رو دیدم.

لبخندی زد و لیوانش و روی پیش خوان گذاشت و به سمتم اومد:این وقت روز...اینجا...

ابرویی بالا انداختم و گفتم:میبینم توام اینجایی.

اونوو:من همیشه اینجام.

نگاهی به در اتاق سوهو انداخت و گفت:ولی تو به آدم های اینجا زیاد اعتماد نکن..

ابرویی بالا انداختم:حتما یادم میمونه...

از کنارش گذشتم و چند قدم دور شدم که دوباره صداش و شنیدم:ماشین ندارم وگرنه میرسوندمت.

برگشتم و پوزخندی زدم:بیخیالش...

خنده جذابی کرد و لیوانشو برداشت و به پیشخوان تکیه داد:به هر حال...دوستت و دوستم ماشینمو پیچوندن ولی...افتخار اینو دارم بعد از مسابقه امشب،باهم یه لیوان بخوریم؟!

متوجه حرفی که زد نشدم ولی چیزی نگفتم و اونم با لبخند دندون نمای جذابی فاصله گرفت و به سمت طرف دیگه ی بار رفت.

باهم نوشیدنی بخوریم؟

مثل اینکه اونوو نمیدونست من با دوتا دوست هم زمان نمیخوابم...؛)

ولی منظورش از دوستم و دوستش...یعنی چه یونگ و جیمین؟!

"جونگکوک"

با نگاه دوباره خاله به سمت ماشین دندون هامو بیشتر نمایان کردم تا وارد خونه بشه و بیخیال من بشه.
صورتم از لبخند زدن بی مورد درد گرفته بود.
وقتی برای لباس عوض کردن به خونم رسیدم،خاله جلوی در منتظرم بود وچاره ای جز انجام خواستش نداشتم.

گوشیمو برداشتم و شماره اونوو رو گرفتم.

با خوردن بوق پنجم بلاخره گوشی و برداشت:چیه؟!

_کدوم گوری هستی که آنقدر صدا هست؟

اونوو:همون گوری که توام قراره بیایی.
زود خودتو برسون،مسابقه دیشب و برای امشب عقب انداختم بخاطر شما دوتا.

_من که میام ولی...جیمین اونجاست؟!

اونوو:نه ولی میاد،یعنی باید بیاد...ماشینم دستشه.

_اوکی،کمتر بخور حوصله نعش کشی ندارما...

گوشی و قطع کردم و روی صندلی پرتش کردم.امشب باید خودمو نشون میدادم...بخاطر یه دختر نمیتونستم از زندگیم و همه کارام بگذرم،برای لیسا هم دارم به وقتش...
دختره پرو...

_________

سوییچ و توی هوا به سمت پیتر پرت کردم و چشمکی بهش زدم و موهای نارنجی رنگش و تیره کرده بود تا کمتر تو دید باشه،همیشه از اینکه همه به چشم پسر روسی می‌دیدن و صداش میکردن،بدش میومد.

وارد بار شدم و به سمت در بزرگی که در اخر سالن بود و به پیست ختم میشد رفتم.

با دقت اطرافو به دنبال اونوو گشتم و در آخر کنار چند نفر در حال خندیدن و کارت بازی دیدمش.
این پسر برعکس مخالفتش با مسابقه،عجیب از این بار استقبال میکرد...

جلوتر رفتم و لیوانو از دستش یهویی کشیدم و قلپی ازش خوردم و گفتم:از کی اینجایی؟؟

صدایی گفت:مگه مسابقه نداری؟

به هیچ وجهه نمیتونستم این لحن و تن صدا و بعد از جمله ای که تو کل روز،تو ذهنم در حال تکرار بود و فراموش کنم ولی امیدوار بودم حدسم درست نباشه.

برگشتم و از شانس خوبم لیسا رو دیدم که پا روی پا انداخته بود و با لبخند کجی نگاهم میکرد،با دیدنم به لیوانم اشاره کرد و ادامه داد:مسابقه داری ولی همین الان الکل خوردی!

دلم میخواست پا روی همه چی میذاشتم و بخاطر هر چیزی که تا الان تو عمرم باعث اعصبانیتم شده،میتونستم یه دختر و کتک بزنم.

بازدمم و از بینی بیرون فرستادم که اونوو گفت:با یه قلپ چیزی نمیشه...لیسا برای تشویقت مونده،بیابید بریم،الانا دیگه بقیه هم جمع میشن...

تشویق؟بیشتر بنظر میومد برای عذابم اینجاست!

پایان

مثل همیشه ووت و کامنت یادتون نره گوگولی هام😘🌷پارت بعدی وقتی به ۲۵ووت رسیدیم❤️

Badboy,Badgirl{complete}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora