part21

878 114 27
                                    

کی بود می‌گفت جونگکوکو نگران کنیم؟😅
سعی کردم گوش کنم به خواستتون ها👀🌸
پارت بعد:25ووت

لطفاً به بقیه بوک هام هم سر بزنید،خوشتون میاد🥰✨
___________________________________________

"جونگکوک"

بقیه کارارو به بقیه و اونوو که کمی انگار حالش بهتر شده بود سپردم و با سرعت از پله ها به پایین سرازیر شدم.
لیسا خوب بود و امیدوار بودم حداقل تونسته باشن لباسو بهش برسونن،باید براش توضیح میدادم؛اگر لیسا حرفی میزد بیچاره بودیم.

با رسیدن به پارکینگ با نفس نفس دست به کمرم زدم و دنبال ماشینش گشتم،پیداش کردم ولی قبل از اینکه برم سمتش در آسانسور باز شد و دختر مچاله شده ای گوشه اتاقک آسانسور که سرش روی پاهای سفید و برهنش بود نمایان شد.

نفس راحتی کشیدم و جلوتر رفتم،فکر میکردم اگر بهش بگم که ممکنه چه اتفاقی توی مسابقه بیوفته،عمرا شرکت میکرد و کلی ضرر میکردم.

سرشو بالا گرفت و با چشم های بزرگش نگاهم میکرد.
شرمنده بودم،برای اولین بار داشتم این حسو نسبت به کسی احساس میکردم.
آروم بلند شد و به صورتم نگاه میکرد،لرزش چونش مشخص بود ولی اشکی نمی‌ریخت.

لب هامو به هم فشار دادم و گفتم:متاسفم...ترسوندمت و بهت راج...

قبل از تموم شدن حرفم نگاهشو و ازم گرفت و شونشو به دستم کوبید و بیرون رفت،بدون یک کلمه حرف.

هنوز قدمی دور نشده بود که به خودم اومدم و مچ دستشو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش:باید حرف بزنیم،تو هیچی نمی...

با سرعت دستشو بیرون کشید و پسم زد و دوباره حرفمو قطع کرد و گفت:دیگه...هیچوقت...جرعت نکن به من دست بزنی!

موهاشو عصبی به عقب فرستاد و من...چرا وسط این همه اتفاق داشتم به اینکه این حرکتش جذاب ترین چیزی بود که تا حالا دیدم فکر میکردم؟

_روی دستات احساس سنگینی نمیکنی؟خون ریختی باهاشون...باحال نبود...؟کشتن آدمارو میگم‌.

بغض داشت و اینو از گرفتگی صداش میفهمیدم، ولی با تموم شدن حرفش در حالی که به موهای بغل سرش چنگ میزد و چشماش از اشک برق میزد شروع به قهقهه زدن و خندیدن کرد.

واقعا از اینکه ترسوندمش و مجبور شد بخاطرم این اتفاق و تجربه کنه متاسف بودم ولی اون نمیدونست من چقدر برای این پول دست و پا میزنم.

این پول ناجی من بود و فقط دو مسابقه دیگه لازم داشتم تا ببرم و این مسابقه و پیست کوفتیو کنار بذارم.
نفسمو سنگین بیرون فرستادم و گفتم:تو هیچی نمیدونی،پس الکی نتیجه گیری نکن!
منم نمی‌خوام بمیرن و قرار هم نیست که بمیرن!
اونا رفتن بیمارستان و حالشون خوب میشه.

با همون خنده بزرگی که روی صورتش بود از ته دل جیغ کشید،جوری که تقریبا حس کردم برای یک لحظه گوشام و از دست دادم:بخاطر پول میخواستی منم بک....

چند نفری که توی پارکینگ بودن با تعجب به ما نگاه میکردن،دست روی صورتش گذاشتم و به سمت یکی از ستون های توی پارکینگ،عقب رفتیم.

کبودی روی تره قوه اش کمابیش بیرون بود و تقلا میکرد تا دستمو از روی صورتش بردارم.
صورتش با یک دستم کلا پوشیده شده بود و فقط چشمای بزرگش معلوم بود.

لب هامو به دستم نزدیک کردم و خیره تو چشم هاش با اعصبانیت لب زدم:گفتم که کسی نمیمیره..!
من باید اون پول به دست بیارم،این تنها چیزیه که اهمیت داره.

دست هاشو به زور بالا آورد و به دستم روی صورتش چنگ زد،بیخیال شد و با مشت هاش به شونه هام میزد.
_دستمو برمی‌دارم...وای به حالت سرو صدا کنی.

دستمو آروم آروم کنار کشیدم.

چیزی نگفت و ساکت بود،فقط صدای نفس های عمیق و بلندش میومد،یک قدم عقب رفتم که با سیلی ناگهانی لیسا،چشم هام گرد شد.

صورتمو بالا آوردم و با همون چشم های گرد شده بهش خیره شدم که لب زد:وحشی...از اینکه اونجا نمردم،ناراحتی میخوای اینجا خفم کنی؟

باز حرف خودشو میزد!

اصلا هر چی توضیح میدم بدتر میشه!!!

+شاید باورت نشه ولی منم دردم میگیره!

اعصبانی بودم،از اینکه واقعیت و با بدترین و منفی ترین نگرش بهم نشون میداد متنفر بودم.

لب هاش از هم فاصله گرفت تا چیزی بگه،نگاهم بهشون بود...
اون لعنتی ها هنوزم خیلی جذاب بودن.

با نفس نفس گفت:چون همه چی تقصیره توعه باید تحملش کنی!

دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم،نمیخواستم بهش همه چیز و توضیح بدم مخصوصا موضوعی که نباید به هیچ وجهه میفهمید ولی بی اختیار دهن باز کردم و گند زدم:نمی‌دونستم اینکه تلاش میکنم هر جور شده بدهی هایی که به لطف کارهای بابات و فرارش از سئول مونده رو دست شرکتو صاف کنم،تقصیره منه!

_چی؟

حالا که خراب کردم،همه چیز و براش روشن میکنم.
فکر نمیکنم از این به بعد بتونم دور نگهش دارم چون همین الانشم زیادی فهمیده.

+از طریق رابط شرکت؛هر دفعه قبل از اعلام رسمی و عمومی دولت تو اخبار،بهمون اطلاع داده میشد که کدوم منطقه قراره توسعه پیدا کنه و سه ماه پیش یسری قرار داد هایی بود که با شرکت آمریکایی برای خرید زمین ها امضا کردیم.
آقای مان خیلی ازشون مطمئن بود و اعتماد داشت ولی.‌‌..
شرکت بیشتر سرمایشو از دست داد،بخاطر لغو قرار داد ها...یک بخشیش با ثروت شخصی جبران شد ولی هنوز هم ضرر کردیم کلی...نمیتونستم پدرمو تنها بذارم...من باید این پول هارو بدست بیارم...

_دروغگو...بابام هیچ وقت...

به قیافه گیج و مبهوتش خیره شدم،مردمک چشم هاش می‌لرزید...درکش میکردم،تمام باور هاش ریخته بود و حقیقتی که تمام مدت ازش پنهان کرده بودن و الان فهمیده بود...

نگاهشو ازم گرفت و گیج به اطراف نگاه میکرد،به زمین خیره شد و قدمی عقب گذاشت،با خم شدن زانوهاش،به طرفش پا تند کردم...

پایان

Badboy,Badgirl{complete}Where stories live. Discover now