Diary Man_part 1

174 16 28
                                    





با صدای نونا که مدام اسمم رو صدا میزد بسختی لای پلکامو باز کردم و بخاطر نور زیاد دوباره بستمشون:

"آآآآه..نونا....حداقل اون پرده رو بی خیال شو..."

صدای کشیده شدن پرده ها باعث شد آهی بکشم در اصل اون هیچ وقت به حرف من گوش نمیده از هیچی مثل نوری که صبح مستقیم بتابه به چشمت تا کورت کنه متنفر نیستم،بسختی به کرختی بدنم غلبه کردم و توی تخت نشستم و تازه متوجه شدم که با لباس بیرون توی عرض تخت ولو شدم...

:"هی تهیونگ میشه بپرسم دیشب کی اومدی خونه؟؟"

کمی گردنمو کج کردم و امیدوار بودم بتونم بیاد بیارم دقیقا کی رسیدم خونه!! که یاد اتفاقات دیروز و حرفهای اون پیرمرد خرفت افتادم،دستمو بالا آوردم و روزنامه ی لوله شده رو که از دیشب توی دستم مانده بود چندبار تکون دادم:

"من نمیدونم واقعا مردم چشون شده!"

روزنامه رو گوشه ی اتاق پرت کردم و لبه ی تخت نشستم و درحالی که با نوک انگشتام دنبال دمپایی هام می گشتم نفسمو با حرص بیرون دادم:

"چطور ممکنه تعداد کسایی که کتاب منو ضعیف ارزیابیکردن از تعداد کسایی که اونو خریدن بیشتر باشه؟؟"

نونا شونه ای بالا انداخت و مشغول جمع کردن کاغذهای مچاله شده ی روی زمین شد،واقعا درک نمی کردم که چی باعث شده فروش کتاب جدیدم به نصف قبلی هم نرسه درحالی که هردوشون نوشته ی منه و عشق و باوری که توی هر دو کتاب جریان داشت هم ساخته و پرداخته ی من بود ولی توی فروش...!فروش افتضاحش یکطرف قضیه بود توی نظرسنجی تعداد کسایی که کتاب منو ضعیف میدونستند تقریبا دو برابر فروش کتاب بود! موهامو بهم ریختم و بلند شدم:

"یعنی اونا بدون خوندن کتابم دارن درباره اش نظر میدن؟"

نونا پوزخندی زد و کتاب جدیدمو از روی میز برداشت و جلوی چشمم تکون داد:"تهیونگ تو مطمئنی معنی عشق همینه؟؟من این کتاب تورو با پشگل گربه های توی حیاط عوض نمی کنم!"

اخمی کردم:

"منظورت چیه؟؟اینکه اونا نمیتونن عشق رو درک کنن تقصیر من نیست!"

نونا پوزخندی تحویلم داد و درحالی که تخت رو مرتب می کرد زمزمه کرد:

"اون عشق نیست ،هوسه...!

به طرفم چرخید و دستاشو به کمر زد:

"تو توی کتابت درباره ی قدرت شهوت حرف زدی نه عشق!"

بدون اینکه بذاره جوابی بدم بطرف در رفت:

"بیا صبحانه...!"

منظورش از قدرت شهوت چیه؟؟ عشق خیلی هم مفهوم پیچیده ای نیست،مرد و زنی همدیگرو می بینن،از هم خوششون میاد ،جذب چهره و رفتار هم میشن و بقیه ی کارها که خب اون دیگه توی تخته که بتونی نشون بدی چقدر عاشقی!حالا برای رفتن توی تخت با اون آدم ممکنه بعضی ها مخالفش باشن و سر راهتون قرار بگیرن که فراز و نشیب قصه ی عشقی رو شامل میشه ، اگر خیلی عاشق باشی تو نمی تونی بدون اون زندگی کنی چون زندگی بدون لذت به هیچ دردی نمیخوره!!لذتی که فقط اون می تونه به تو بده!وقتی اون نباشه دیگه نمی تونی شاد و خوشحال باشی و ادعا کنی زندگیت خوبه!اینطوری میشه که تو نمی تونی بدون عشقت زندگی کنی!!من به باورهای عجیب غریبی که بعضی از مردم درباره ی عشق دارن اعتقادی ندارم...!افسانه های عاشقی همشون نوشته ی یه عده آدمهایی هست که سعی می کنن واقعیت ها رو مخفی کنن،هیچ انسانی نمی تونه ادعا کنه که قدیسه و توی عاشق شدنش قدرت جنسیش نقشی نداشته!البته همیشه دیدگاه ها مخالف ها و موافق های خودشون رو دارند،ولی من هیچ جوره از موضع خودم عقب نمی کشم!

Diary ManWhere stories live. Discover now