Part 5

39 6 0
                                    

با صدای مادرم که داشت صدام میزد فهمیدم چند دقیقه ای هست بدون اینکه خودم بدونم دارم به اتفاقات چند روز گذشته فکر میکنم و مشغول بازی با غذام هستم. دو سه روزه دانشگاه نرفتم. نمی تونستم به این زودی با یونگی روبرو بشم. نمی تونستم با کسی هم امتحانش کنم چون نمی تونم قلب کسی رو بشکنم یا مثل جونگکوک نسبت به احساسات بقیه بی تفاوت باشم. برای همین تصمیم گرفتم با فکر کردن و گذراندن زمان به احساسم مطمئن بشم و بفهمم واقعا چه علاقه ای دارم. فقط این هم نیست من هدف دیگه ای هم دارم به جونگکوک ثابت کنم عشق وجود داره.
بعد از شام هرکسی مشغول کار خودش بود. برادرام داشتند درباره ی سربازی حرف میزدند و شطرنج بازی میکردند. پدرم هم با مادرم توی آشپزخونه گرم صحبت بود و من بی هدف به تلوزیون چشم دوخته بودم. حتی نمی دونستم اسم فیلم چیه موضوعش چیه فقط بهش زل زده بودم و به روزهای خوبم با یونگی، اعترافش و حرفهای جونگکوک فکر میکردم. نمی تونستم تا ابد خودم رو از رفتن به دانشگاه محروم کنم و مجبور بودم به زودی با یونگی روبرو بشم. با صدای برادرم دوباره از افکارم بیرون کشیده شدم:
_جیمین این دیگه چیه؟
متعجب نگاهش کردم:
_چی؟؟چی چی هست؟
با سر به تلوزیون اشاره کرد:
_این چیه داری می بینی؟
نگاهی به تی وی کردم که دوتا پسر روی نیمکت نشسته بودند و یکیشون سرشو روی شونه ی دیگری گذاشته بود و انگشتانشون آرام آرام درهم گره میشد. یه فیلم ژاپنی بود فکر کنم قبلا از دوستام درباره اش شنیده باشم.
آب دهانمو قورت دادم و کنترل رو برداشتم و کانال رو عوض کردم:
_حواسم نبود...
برادرم دوباره روی بازیش متمرکز شد و برادرم کوچکم رو مخاطب قرار داد:
_واسه معروف شدن دست به هرکاری میزنن!
پدرم از آشپزخونه بیرون اومد:
_موضوع چیه؟
چرا حالا باید روی همچین موضوعی بحث بشه دقیقا زمانی که سر این موضوع من با خودم جنگ دارم؟
بلند شدم و به طرف اتاق مشترکم با بردارم رفتم نمی خواستم چیزی بشنوم. همینجوریش به اندازه ی کافی با خودم درگیر بودم ولی قبل از رسیدن به اتاقم هیونگم جواب پدرو داد:
_در مورد همین پسرای آشغال!...واقعا عقلشون نمیرسه که چی کار میکنن؟؟
لبهامو بهم فشردم و در اتاقو پشت سرم کوبیدم. سرم در حال انفجار بود"هیونگ چی میدونه که بهشون میگه آشغال؟؟"
روی تخت نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. فقط دعا میکردم دیوونه نشم مشکل من احساسی که یونگی بهم داره نیست مشکل من احساسی هست که به جونگکوک دارم نمی دونم با این کششم به جونگکوک چیکار کنم اونم زمانیکه خانواده ام همچین دیدگاهی داره :
_من اگر از پسرها خوشم بیاد توی چشم خانواده ام میشم یه آشغال!!
از طرفی بهشون حق میدم و از طرفی حق خودم میدونم توی انتخاب فرد موردنظرم آزاد باشم. به پشت روی تخت افتادم و نفسمو با فشار بیرون فرستادم:
"چرا یونگی حالا درباره ی احساساتش گفت؟؟چرا جونگکوک رو دیدم و چرا اون حرفارو بهش گفتم و چرا اون حرفارو بهم زد؟؟ و من چطور باید جلوی این احساسی که دارم به جونگکوک پیدا میکنم بیاستم؟ "
نمیدونم کی خوابم برد ولی با تکون های هیونگ چشمامو باز کردم :
_بعله؟چی شده؟؟
همیشه خودم بیدار میشدم و اولین بار بود کسی بیدارم میکرد و برای همین فکر کردم خیلی زوده ولی خیلی هم زود نبود 9 صبح بود:
_همکلاسیت پایین منتظرته...!این پسره کیه؟ عجب ماشینی داره پسر!"
نگاهی به هیونگم کردم که از پنجره داشت بیرون رو نگاه می‌کرد! اون یونگی رو میشناخت پس اونی که پشت در بود یه غریبه بود! از جا پریدم و خودم رو به پنجره رسوندم و با دیدن شخصی که برادرم میگفت آه از نهادم بلند شد. جونگکوک بود! به ماشینش تکیه داده بود و دور و اطرافش رو نگاه میکرد. لخ لخ کنان رفتم دستو صورتم رو بشورم. بجهنم اگر منتظر بمونه. کی ازش خواسته بیاد دم در؟؟جذاب لعنتی...از دستش من خل میشم.
لباس پوشیدم و کوله ام رو بدون اطلاع از محتویات داخلش برداشتم و بدون خوردن صبحانه از خانه خارج شدم!
با اینکه جلوی آینه کلی با خودم ور رفته بودم تا مثل همیشه باشم ولی قیافه ام داد میزد که اصلا روبراه نیستم.
جونگکوک با دیدنم ابروهاشو بالا داد:
_چی بودی چی شدی؟این چه قیافه ایه؟؟
ماشینشو دور زد و ادامه داد:
_سوار شو بریم...راه خوبی پیدا کردی یونگی اینطوری ببینتت واسه همیشه بی خیالت میشه!
حوصله ی حرف زدن رو هم نداشتم و میدونستم با جونگکوک مخالفت کنم هم در نهایت منو همراه خودش میکشه دانشگاه. سوار شدم و اون ماشینو روشن کرد:
_جیمین فکر میکنی تا کی می تونی خودت رو توی خونتون حبس کنی تا یونگی رو نبینی؟؟
آهی کشیدم:
_تا هر وقت که بتونم...
پوزخندی زد:
_جیمینا...این راهش نیست. فکر کنم با اینکارت بیشتر یونگی رو عاشق کردی. اونقدر که الان هیچ فرقی با تو نداره..شبیه مرده هاست!
بطرفش چرخیدم:
_منظورت چیه؟؟
_دو روزه میشینه تو کافه و به در زل میزنه تا تو بیای...فقط هم خودش رو سرزنش میکنه که چرا بهت اعتراف کرده!
فکر کردم داره مسخره بازی میکنه ولی قیافه اش جدی بود:
_جونگکوک جدی هستی؟
_البته که جدی ام...تو به چه نتیجه ای رسیدی؟کدوم وری هستی؟
خم شدم و پیشانیمو به داشبورد تکیه دادم:
_من به هیچ نتیجه ای نرسیدم جز اینکه به زودی دیوونه میشم!
و توی دلم ادامه دادم "چون دارم عاشقت میشم!"
صدای خنده ی آرومش بیشتر عصبیم کرد:
_جیم...هنوز هم فکر نمیکنی با امتحان کردن می تونی خودت رو از این همه درگیری ذهنی نجات بدی؟
بازهم این پیشنهاد مزخرف. با خشم به طرفش برگشتم:
_منو با خودت مقایسه نکن...من نمی تونم با احساسات کسی بازی کنم..
پوزخندی به صورت عصبیم پاشید:
_جیمینا...بجای جوگیر شدن حواست رو جمع کن و اطرافت رو خوب ببین...تو با این احساساتت که حتی خودت نمی تونی درکشون کنی هم با احساسات بقیه بازی میکنی. چشمات رو باز کن و خوب ببین کیا هستن اطرافت که می تونن کمکت کنن!!
لحنش پر از تمسخر و طعنه بود احساس حماقت کردم انگار جونگکوک بیشتر از خودم میدونه که من باید چیکار کنم. برای عوض کردن بحث و نجات خودم از این احساس احمق بودن پرسیدم :
_یونگی ازت خواست بیای دنبالم؟
جونگکوک دوباره با تمسخر نگاه گذرایی بهم کرد:
_من به حرف پدرم هم کاری نمیکنم چه برسه به یونگی.
......

Diary ManWhere stories live. Discover now